۱۳۹۸ مهر ۲۷, شنبه

سیری در شعری از اخوان تحت عنوان «کاوه یا اسکندر؟» (۱)


ویرایش و تحلیل
از
ربابه نون

موج‌ها خوابیده‌اند، آرام و رام
طبل توفان از نوا افتاده است

چشمه‌ های شعله‌ ور خشکیده‌اند
آب‌ها از آسیا افتاده است
در 
مزار آباد شهر بی تپش
وای ِ جغدی هم نمی‌آید به گوش
دردمندان 
بی خروش و بی فغان
خشمناکان 
بی فغان و بی خروش
آه‌ ها در سینه‌ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بال‌ها
در 
سکوت جاودان 
مدفون شده است
هر چه غوغا بود و قیل و قال‌ها
آب‌ ها از آسیا افتاده است
دارها برچیده، خون‌ ها شسته‌ اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته‌ ها
خشکبن های پلیدی رسته‌ اند
مشت‌ های آسمانکوب قوی
وا شده است و گونه گون رسوا شده است
یا 
نهان 
سیلی زنان 
یا
 آشکار
کاسهٔ پست گدایی‌ ها شده است
خانه 
خالی
 بود 
و 
خوان
 بی آب و نان
و
 آنچه
 بود،
 آش دهن سوزی
 نبود
این شب است، آری، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه است
 گاه می‌گویم:
 «فغانی بر کشم»
باز می بینم صدایم کوته است
باز می‌بینم که پشت میله‌ها
مادرم استاده، با چشمان تر
ناله‌اش گم گشته در فریادها
گویدم:
 «گویی که من لالم، تو کر»
آخر انگشتی کند چون خامه‌ ای
دست دیگر را بسان نامه‌ ای
گویدم: 
«بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خودکامه‌ ای»
من 
سری بالا زنم، 
چون ماکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب

مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گوید، این بیند جواب

گوید:
 «آخر ...
 پیرهاتان نیز ... 
هم»
گویمش:
 «اما جوانان مانده‌ اند.»
گویدم:
 «این‌ها دروغند و فریب»
گویم: 
«آنها بس به گوشم خوانده‌اند.»
گوید: 
«اما خواهرت، طفلت، زنت...؟»
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر
گاه رفتن گویدم نومیدوار
و آخرین حرفش
 که
 «این جهل است و لج
قلعه‌ها شد فتح، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج»
می‌شود چشمش پر از اشک و به خویش
می‌ دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین برده سیگار مرا
آب‌ ها از آسیا افتاده، 
لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن

میهمان باده و افیون و بنگ
از 
عطای دشمنان و دوستان
آب‌ها از آسیا افتاده، لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم:
«باز هم مست و تهی دست آمدی؟»
آن که در خونش طلا بود و شرف
شانه‌ ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین ناپیدا به دست
رو به ساحل‌ های دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین، ما ناشریفان مانده‌ ایم
آب‌ها از آسیا افتاده، لیک
باز ما با موج و توفان مانده‌ ایم
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟

باز می‌گویند: 
«فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود»
کاوه‌ای پیدا نخواهد شد، 
امید
کاشکی اسکندری پیدا شود 

پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر