۱۳۹۸ آبان ۸, چهارشنبه

سیری در شعری از اخوان تحت عنوان «میراث» (۱)


میراث
مهدی اخوان ثالث
(۱۳۰۷ ـ ۱۳۶۹)
پدر او 
که 
علی 
نام داشت
یکی از سه برادری بود 
که
 از
 فهرج در استان یزد 
به 
مشهد 
کوچ کرده بود 
و 
از این رو
 آنان
 نام خانوادگی شان 
را
 اخوان ثالث
  به
 معنی برادران سه‌گانه
 گذاشته بودند.
ویکی پیدیا
 
ویرایش و تحلیل
از
ربابه نون
پوستینی کهنه دارم من،
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبارآلود.
سالخوردی جاودان مانند.
مانده میراث از نیاکانم مرا، 
این روزگارآلود.

جز پدرم آیا کسی را می شناسم من،
کز نیاکانم سخن گفتم؟

نزد آن قومی که ذرّات شرف در خانه خون شان
کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیّت، تنگ،
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، 
که
 من گفتم.

جز پدرم
 آری
من نیای دیگری نشناختم 
هرگز.

نیز او چون من سخن می گفت.
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدّم،
کاندر اخم جنگلی، خمیازه ی کوهی
روز و شب می گشت، یا می خفت.

این دبیر گیج و گول و کوردل: 
تاریخ،
تا 
مُذَهّب دفترش را گاهگه می خواست،
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید،
رعشه می افتادش اندر دست.

حبر
یعنی 
جوهر

لیقه
یعنی
تکه‌ نخ‌ ابریشم‌ به هم‌ پیچیده‌
که‌
در
دوات‌
می گذارند.
در بُنان دُرفشانش کلک شیرین سلک می لرزید،
حبرش اندر لیقه چون سنگ سیه می بست.

زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد برمی خاست:
  «هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس.
ماه نو را دوش ما با چاکران، در نیمه شب دیدیم.
مادیان سرخ یال ما سه کرّت تا سحر زایید.
در کدامین عهد بوده است
 این چنین،
 یا
 آن چنان
 بنویس.»

لیک هیچت غم مباد از این،
ای عموی مهربان، تاریخ!
پوستینی کهنه دارم من که می گوید
از
 نیاکانم برایم داستان، 
تاریخ!

من یقین دارم که در رگ های من خون رسولی یا امامی نیست.
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست.

ندیم
یعنی 
همدم

وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودن ها گناهی نیست.

پوستینی کهنه دارم من، سالخوردی جاودان مانند.
مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم، 
که
 شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند.

سال ها زین پیش تر در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید،
تا 
مگر این پوستین 
را
 نو کند بنیاد.

جبه
یعنی
جامه‌ گشاد و بلند که‌ روی‌ لباس های‌ دیگر بر تن‌ کنند.
او چنین می گفت و بودش یاد:
  «داشت کم کم شبکلاه و جبّه ی من نوترک می شد،
کشتگاهم برگ و بر می داد.
ناگهان توفان خشمی باشکوه و سرخگون برخاست.
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هرچه بادا باد.
تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم،
پوستین کهنه ی دیرینه ام با من.
اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز،
هم بدان سان کز ازل بودم.»

باز او ماند و سه پستان و گل زوفا،
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
و آن به آیین حجره زارانی
کانچه بینی در کتاب تحفه ی هندی،
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه.

روز رحلت پوستینش را به ما بخشید.

ما پس از او پنج تن بودیم.
من به سان کاروانسالارشان بودم.
- کاروانسالار ره نشناس -
اوفتان خیزان،
تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم.

سال ها زین پیش تر من
نیز
خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد.

با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد:
  «این مباد! آن مباد!»
ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست...
پوستینی کهنه دارم من،
یادگار از روزگارانی غبارآلود.
مانده میراث از نیاکانم مرا،
 این روزگارآلود.

های، فرزندم!
بشنو و هشدار
بعد من این سالخورد جاودان مانند
با بَر و دوش تو دارد کار.

مرقع
یعنی
پینه دار

لیک هیچت غم مباد از این.
کو، کدامین جبّه ی زربفت رنگین می شناسی تو
کز مرقع پوستین کهنه ی من پاک تر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
که ام نه در سودا ضرر باشد؟

رقعه
یعنی
وصله

آی دخترجان!
همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار.
پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر