۱۳۹۸ آبان ۹, پنجشنبه

سیری در شعری از وحشی بافقی (۱)

 
وحشی بافقی
فرهاد و شیرین
 
ویرایش و تحلیل
از
رباله نون
 
به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به (بهتر) از لیلی نکویی (زیبارویی)

که لیلی گر چه در چشم تو حوری است
به هر جزئی ز حسن او قصوری است

ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت:

«اگر در دیدهٔ مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است
کزو چشمت همین بر زلف و رویی است

تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز

تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو، او اشارت‌ های ابرو

دل مجنون ز شکر خنده خون است
تو لب می‌ بینی و دندان که چون است

کسی کاو (که او) را تو لیلی کرده‌ ای نام
نه آن لیلی‌ است کز من برده، آرام

اگر می‌بود لیلی، بد نمی‌بود
ترا رد کردن او حد نمی‌ بود»

مزاج عشق بس مشکل پسند است
قبول عشق برجایی بلند است

شکار عشق نبود هر هوسنانک
نبندد
عشق
هر صیدی
به
فتراک

عقاب آنجا که در پرواز باشد
کجا از صعوه (گنجشک) صید انداز باشد؟

گوزنی بس قوی بنیاد باید
که بر وی
شیر
سیلی آزماید

مکن باور که هرگز تر کند کام
ز آب جو
نهنگ لجه آشام (دریانوش)

دلی باید که چون عشق آورد زور
شکیبد با وجود یک جهان شور

اگر داری دلی در سینه تنگ
مجال غم در او فرسنگ فرسنگ،
صلای عشق درده
ورنه زنهار
سر کوی فراغ
از دست مگذار

در آن توفان که عشق آتش انگیز
کند باد جنون را آتش آمیز،
اساسی گر نداری کوه بنیاد
غم خود خور
که
کاهی (کاه هستی)
در ره باد

یکی بحر است عشق بی کرانه
در او آتش زبانه در زبانه

اگر مرغابی ئی
اینجا مزن پر
در این آتش
سمندر شو، سمندر

یکی خیل است عشق عافیت سوز
هجومش در ترقی روز در روز

فراغ بال اگر داری غنیمت
ازین لشکر هزیمت کن هزیمت (فرار)

ز ما تا عشق بس راه درازی است
به هر گامی نشیبی و فرازی است
(شاهکار: کوهنوردان دانند. تسخیر هر قله همان و پیدایش قله ای فراتر در دید، همان)

نشیبش چیست خاک راه گشتن
فراز او کدام
از خود گذشتن

نشان آنکه عشقش کارفرما ست
ثبات سعی در قطع تمنا ست

دلیل (رهنمای) آنکه عشقش در نهاد است
وفای عهد بر ترک مراد است

چه باشد رکن عشق و عشقبازی؟
ز لوث آرزو گشتن نمازی (از کثافت آرزو مبرا گشتن)

غرض ها را همه یک سو نهادن
عنان خود به دست دوست دادن

اگر گوید:
«در آتش رو»،
روی خوش
گلستان دانی آتشگاه و آتش

وگر گوید که در دریا فکن رخت
روی با رخت و منت دار از بخت

به گردن پاس داری طوق تسلیم
نیابی فرق از امید تا بیم

نه
هجرت (دوری از یار تو را)
غم دهد
نی
وصل
شادی

یکی دانی مراد و نامرادی

اگر صد سال پامالت کند درد
نیامیزد به طرف دامنت گرد

به هر فکر و به هر حال و به هر کار
چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار

به هر صورت که نبود نا گزیرت
به جز معشوق نبود در ضمیرت
(در سیمای هر کس، فقط سیمای معشوق را می بینی)

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر