ویرایش و تحلیل
از
فریدون ابراهیمی
﴿أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِي حَاجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتَاهُ
اللَّهُ الْمُلْكَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي
وَيُمِيتُ قَالَ أَنَا أُحْيِي وَأُمِيتُ ۖ قَالَ إِبْرَاهِيمُ فَإِنَّ
اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ
الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ ۗ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ
الظَّالِمِينَ﴾
[ البقرة: ۲۵۸]
آن كسى را كه خدا به او پادشاهى ارزانى كرده بود
نديدى كه با ابراهيم درباره پروردگارش محاجّه مىكرد؟
آنگاه كه ابراهيم گفت:
پروردگار من زنده مىكند و مىميراند.
او گفت:
من نيز زنده مىكنم و مى ميرانم.
ابراهيم گفت:
خدا خورشيد را از مشرق برمىآورد تو آن را از مغرب برآور.
آن كافر حيران شد.
زيرا خدا ستمكاران را هدايت نمى كند.
۱
آن كسى را كه خدا به او پادشاهى ارزانى كرده بود
نديدى كه با ابراهيم درباره پروردگارش محاجّه مىكرد؟
کریم
در این بخش از آیه، بحث حضرت ابراهیم با پادشاهی را مطرح می سازد.
متد فکری کریم
را
بهتر از هر کس دیگر، سعدی به خدمت گرفته است:
کریم
برای اثبات نظر خویش
تجربه ای مشخص را خاطرنشان می شود.
تئوری شناخت کریم
را
در این جور موارد،
می توان امپیریستی (مبتنی بر تجربه گرایی) دانست.
کریم
می داند که تجربه، هم زادگاه اندیشه است و هم محک صحت و سقم اندیشه.
این یکی از مهمترین کشفیات کارل مارکس است.
حافظ هم محک و معیار بودن تجربه را احتمالا از کریم فرا گرفته است:
خوش بود گر محک تجربه اید به میان
تا سه روی شود، هر که (وهر چه) در او (ودر آن) غش باشد.
۲
آنگاه كه ابراهيم گفت:
پروردگار من زنده مىكند و مىميراند.
او گفت:
من نيز زنده مىكنم و مى ميرانم.
کریم
در این دو ادعا کمترین درنگی و مکثی نمی کند.
انگار زنده کردن و میراندن موجودات
سهلتر از خوردن آب زلال خنک است.
ابراهیم می توانست دست حریف را بگیرد و بر لب گوری ببرد و بگوید:
زنده اش کن.
دلیل سکوت ابراهیم، هراس از این است که پادشاه هم بگوید:
بگو خدایت همین مرده را زنده کند.
۳
ابراهيم گفت:
خدا خورشيد را از مشرق برمىآورد تو آن را از مغرب برآور.
ابراهیم شیاد است:
اولا
این سیاره زمین است که در گردش به دور خورشید است و جا عوض می کند و نه خورشید.
ثانیا
حرکت خورشید و هر چیز دیگر کمترین ربطی به خدا و خرما ندارد.
ماده اساسا خودجنب است.
برای اینکه ساختارش دیالک تیکی است.
ثالثا
کریم
از پادشاه لغو قوانین طبیعی را می طلبد.
طلوع خورشید از غرب را.
این جور کارهای محال و امکان ناپذیر از دست خود خدای خیالی هم برنمی آید.
پادشاه می توانست بگوید:
بگو به خدایت که خورشید را از غرب برآورد.
تا ابراهیم مات شود.
۴
آن كافر حيران شد.
در این جمله این ایه
حواس پرتی کریم آشکار می گردد.
بنابر این جمله
خدای ابراهیم کافری را بر تخت پادشاهی نشانده است.
در حالیکه در آیه قبیلی، این جور کارها وظیفه طاغوت قلمداد شده است و نه الله.
افسار کفار به دست طاغوت است.
۵
زيرا خدا ستمكاران را هدايت نمى كند.
دلیل حیرت پادشاه و کفر او به نظر کریم، نه طاغوت، بلکه الله است.
اینجا هم دگم (جزم) ایه قبلی فراموش و انکار می شود:
خدا
ياور مؤمنان است. ايشان را از تاريكيها به روشنى مىبرد. ولى آنان كه كافر
شدهاند طاغوت ياور آنهاست، كه آنها را از روشنى به تاريكيها مىكشد.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر