درنگی
از
میم حجری
یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود
اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست
درویش و غنی بنده این خاک درند
و آنان که غنی ترند محتاج ترند
آن گه مرا گفت:
«از آن جا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان،
خاطری همراه من کنید که از دشمنی صعب اندیشناکم.»
گفتمش:
«بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.»
به بازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست
نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست
هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو میندهی داد روز دادی هست
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر