درنگی
از
مسعود بهبودی
برای تو که هوش و ذوق فراوانی داری
و
همچنین معصومیت و پاکیزگی فراوان،
و
همچنین ذهنی پاک و تأثرپذیر،
یک دوره زندگی مستقل و دور از جریانهای مصنوعی و کم عمق،
بهترین زمینه و پشتوانۀ تکامل میتواند باشد.
سعی
نکن زیاد شعر بگویی.
فریفتۀ هیجان و شدت نشو.
بگذار همه چیز در ذهنت
تهنشین شود.
آنقدر تهنشین شود که فکر کنی اصلاً اتفاق نیفتاده.
زندگی
کن تا از یکنواختی بیرون بیایی.
آدم وقتی خودش را در جریان زندگی بگذارد،
هر روز استحالهای در او صورت میگیرد
و
این استحاله است که انسان را لحظه
به لحظه و روز بهروز میسازد و وسعت میدهد.
وقتی
دیدی که داری یک ایدۀ مشخص را تکرار میکنی،
اصلاً قلم و کاغذ را کنار
بگذار.
مثل من که لااقل برای یکسال کنار خواهم گذاشت.
زندگی میکنم و صبر
میکنم تا باز دوباره شروع کنم.
اصل،
ریشه است
که
نباید گذاشت از میان برود.
حالا بگذار دیگران بگویند که
«دیدی، این یکی هم تمام شد.»
اگر کسی این حرف را زد و تو شنیدی، نمیخواهد
جوابش را بدهی،
فقط در دلت و به خودت بگو:
«من که کارخانۀ شعرسازی نیستم و
دنبال بازار هم نمیگردم.»
من
گمان میکنم
که
انسان وقتی واقعاً به حدّ خلاقیت رسید،
تنها وظیفهاش این
است که این نیرو را دور از هر انتظار و قضاوتی بروز دهد.
حالا چه اهمیت
دارد که ساکنان «ریویرا» یا «کافه نادری»
در مجلس ختم آدم، برای آدم دلسوزی
کنند.
آدم برمیگردد،
مثل مردهای
به مجلس ختم خودش برمیگردد و با
موجودیتی تازه و جوان و خیره کننده.
اوضاع ادبیات
همان شکل است که بود،
مقدار زیادی وراجی و حرف مزخرف زدن و مقدار کمی کار.
من
که دلم بههم میخورد و تا آنجا که بتوانم سعی میکنم خودم را از شعاع این
مقیاسها و هدفهای احمقانه و مبتذل کنار نگه دارم.
من به دنیا فکر
میکنم،
هرچند امید دنیایی شدن خیلی کم و تقریباً صفر است،
اما خوبیاش این
است که آدم را از محدودیت این محیط دو ضربدر چهار و این حوض کرمها نجات
میدهد
و
دیگر
از این که در مراکز حقیر هنری این مملکت مورد قضاوت قرار
گرفته است و بدبختانه رد شده است،
وحشتی نخواهد کرد، حتی خندهاش خواهد
گرفت.
خیلی نوشتم.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر