۱۳۹۸ بهمن ۲۴, پنجشنبه

شعری از شهناز هماپور (۲)


شهناز هماپور
(۲۴. ۱۱. ۹۱)
  
چله که تمام شود
یقین می یابی که باز گشتی نیست 
و
خیالت از هر چه انتظار است،
راحت می شود
کامل می شوی.
 
که 
یقین 
دشواری زندگی است.
 
نه 
تقدیری در کار بود
نه 
تدبیری
که 
واژگون کند 
هر چه رقم زده بود.
 
به 
یقین
 رسیده ام
که 
راه نجاتی نیست
از
 این ورطه هولناک.
 
این 
را 
کسی می گوید
که 
در آسمانی ابری
ستاره هایش گم شده اند
و
کرمی
 ریشه هایش 
را 
پوک کرده است.
 
تو
 کرم تقدیر بنامش
تقدیری همگانی
بی هیچ تدبیری!

پس 
من به رؤیا می روم
دلم می خواهد
چهار نعل
 بتازم 
در 
صحرای قره قوم
بر 
اسبی رهوار
و
بعد 
با 
ترکمنی 
چای بنوشم 
در
 پیاله ای
 
دلم می خواهد
در 
کوچه های قونیه بگردم
در 
شبی
 که
 آسمانش ستاره باران است.
 
بعد
همراه دفزنان
 بخوانم
برقصم 
و
بچرخم
که
 ذره، ذره
 در
 این میدان هستی
پراکنده شو.
 
دلم می خواهد
روی حافظ را ببوسم
بپرسم،
چرا عاشق ساقی سیمین ساق شد
که 
من
 هی فال بگیرم 
و
او 
مرا به مِی بخواند؟
چرا 
دلم 
نمی تواند بخواهد؟
 
این گرداب ِهولناک
چه از جانِ ما می خواهد 
در این شب تاریک ؟!
 
ساحل ِامن ما کجاست؟
و
تو می دانی
که 
اگر چله تمام شود
دیگر امید انتظاری نیست
و
همه ی ساحل ها
امن می شوند در سکوتی ابدی!
 
پایان
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر