۱۳۹۷ فروردین ۱۲, یکشنبه

شعر شور انگیز شهریار در پیوند با غزل شیخ شیراز


 
ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مهِ من کاین همه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی

«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی»

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم (زیاد مرا)
وین نداند که من از بهرغم عشق تو زادم (زاده شده ام)
نغمه ی بلبل شیراز نرفته است ز یادم (از یاد من)

«دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟»

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه
پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه

«ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی؟»

تا فکندم به سر کوی وفا رخت اقامت
عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو: 
«رو به سلامت»

«عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان
کس درین شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان

«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم سر کویت به گدایی»

گرد گلزار رخ تو ست، غبار خط ریحان
چون نگارین خطِ تذهیب به دیباچه قرآن
ای لبت آیت رحمت دهنت نقطه ایمان

«آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سری است خدایی»

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم
همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم
لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»

چرخ، امشب که به کام دل ما خواسته گشتن
دامنِ وصل تو نتوان به رقیبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن

«شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند (تا به همسایه، نگوید) که تو در خانه ی مایی»

سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان
که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان
به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان

«کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانه ی مایی»

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند
دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند
جلوه کن جلوه که خورشید به خلوت ننشیند

«پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند
تو بزرگی و در آئینه ی کوچک ننمایی»

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد
نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد
شهریار، آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد

«سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی»
 
پایان
ویرایش
از 
تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر