۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

جادوگر کوچک و دوستش

جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

• جادوگر کوچک ـ سابقا ـ همیشه راضی و خشنود و خوشحال بود.

• اما اکنون، برخی اوقات غمگین و دلگرفته است.

• در این جور مواقع، لب جوی آب می نشیند، به شنای برگ ها در آب چشم می دوزد و می اندیشد:
• «سیب ها رسیده اند و من کسی را ندارم که سیبی را با او قسمت کنم.
• قارچ ها در بیشه ها رشد می کنند و بزرگتر می شوند.
• ولی کسی نیست که از این بابت شریک شادی من باشد.»

• جادوگر کوچک تصور داشتن دوستی را از خاطر خسته خویش خطور می دهد و به زیبائی زندگی در کنار دوستی می اندیشد.

• «می خواهی دوست من باشی؟»، جادوگر کوچک از پسرکی که در راه می بیند، می پرسد.

• «من دوستی دارم و اسمش خسرو است»، پسرک می گوید و می رود.

• جادوگر کوچک از روباه هم می پرسد، از گاو سپید و سیاه هم می پرسد، از بزغاله زنگوله دار هم می پرسد.

• اما آنها هم ـ همه ـ دوستی دارند، بعضی ها حتی نه یکی، بلکه دو تا دوست دارند.

• «خیلی خوب!»، جادوگر کوچک ـ با دلخوری ـ زیر لب زمزمه می کند.
• «پس باید برای خودم دوستی جادو کنم.»

• عصای جادو را بلند می کند، ورد جادو را بر زبان می راند و فوری چشم هایش را می بندد.

• می خواهد که غافلگیر شود.

• وقتی جادوگر کوچک چشم هایش را باز می کند، جغد کوچکی را در کنار خود ـ نشسته ـ می بیند.

• «بختیاری مرا باش!»، جادوگر کوچک با خود می گوید.
• «من امید داشتم که دوستم قدری بزرگتر از این باشد.»

• «دوست را ـ اصولا ـ نمی توان جادو کرد»، جغد کوچک شیرین زبان ـ به تأکید ـ می گوید و چشمان سوسیس رنگش را باز و بسته می کند.
• «دوست را باید ـ به هزار زحمت و مشقت ـ پیدا کرد.
• علاوه بر این، بزرگی و کوچکی دوست مهم نیست.»

• جادوگر کوچک برای جلب دوستی جغد کوچک تلاش می ورزد.

• آندو با هم ترانه می خوانند، جادوگر کوچک جغد کوچک را بر شانه خود می نشاند و به گردش می برد و شباهنگام ـ در زیر مهتاب ـ با هم می رقصند.

• جادوگر کوچک ـ موقع رقص ـ همیشه باید مواظب باشد، تا مبادا پا روی پای جغد کوچک بگذارد.

• تا اینکه بالاخره دوستی آندو قوام می یابد.

• اما ...

• روزی از روزها به هنگام گردش، به جنگل کاجی نزدیک می شوند.

• «نگاه کن!»، جغد کوچک به جادوگر کوچک می گوید.

• و غار تاریکی را در تنه کاج نشانش می دهد.
• «من دلم می خواهد، که آنجا زندگی کنم.»

• «اما»، جادوگر کوچک ـ به اعتراض ـ می گوید.
• «تو نباید مرا تنها بگذاری.
• مگر تو دوست من نیستی!»

• «آره!»، جغد کوچک می گوید و به سوی غار تاریک در تنه کاج پر می کشد.
• «من اما جغدم و جغدها باید در تنه درختان آشیان گیرند.
• همیشه چنین بوده است.
• لطفا مانع من نشو!»

• «اگر کسی دوست خود را واقعا دوست دارد، پس باید به او کمک کند که خوشبخت باشد»، جادوگر کوچک با خود می گوید.

• و به هنگام خدا حافظی، برای جغد کوچک، گل سپیدی جادو می کند.

• اما هر ماه ـ یک بار ـ به دیدن جغد کوچک می رود.

دوستی آندو همچنان و هنوز پا بر جا ست.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر