۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

دیالک تیک ماتریالیستی، یعنی پایان فلسفه بطور کلی؟ (2) (بخش آخر)

دیالک تیک ماتریالیستی، یعنی پایان فلسفه بطور کلی؟
پروفسور یوس لنسینک
فیلسوف و اندیشمند هلندی معاصر
برگردان شین میم شین

فصل اول
اعتلای فلسفه به مقام فلسفه راستین

• اینکه هر فلسفه، همواره با پایان دادن (Aufhebung) همراه است، با توجه به آنچه که فلسفه هست و باید باشد، امری طبیعی است.

• فلسفه ای که در سر هوای فلسفه شدن دارد (و فلسفه چه هوای دیگری باید در سر داشته باشد!)، به قول هگل، مجبور است، «عشق به دانش» را به «دانش واقعی» تبدیل کند.
• به عبارت دیگر، اولیت و اصولیت ذاتی فلسفه است، یعنی اگر فلسفه به نیت و دعوی آغازین خویش، در زمینه نفی فلسفه وفادار بماند، باید به «فرم علم» نزدیک و نزدیکتر شود.

• فلسفه تنها بمثابه علم، یعنی بمثابه وقوف به مطلق، بمثابه مطلق (مطلق را بمثابه مطلق شناختن، مترجم) است، که می تواند و باید آن باشد که هست، تا چیستائی آنچه را که هست، دریابد.

• تنها بمثابه علم است که فلسفه، از نقطه نظر ارسطو، فلسفه اولین است و به آنچه که ما در جستجویش هستیم، بدل می شود ، به «علم موجودات، بمثابه موجودات و علم آنچه که به موجودات مربوط می شود.»

• از این رو ست که می توان گفت، که اگر فلسفه دعوی خود را مبنی بر «فلسفه اولین» بودن اثبات کند، می توان از علم سخن گفت.
• یعنی از وقوف مستقل به مطلق بمثابه مطلق سخن گفت.

• به اعتباری و یا دقیقا می توان بر این نکته پا فشرد که اگر فلسفه ای دعوی خود را مبنی بر «فلسفه اولین» بودن اثبات کند و بتواند محق باشد، بدین طریق فاتحه خود را خوانده است و دیگر فلسفه نیست.
• و اگر هنوز فلسفه باشد، دیگر نمی تواند حق داشتن عنوان «فلسفه اولین» را داشته باشد.

• و لذا پایان دادن (Aufhebung) و پایان دادن به خود (نفی خود) (Selbst-Aufhebung) فلسفه که بدین نحو در نظر گرفته می شود، ذاتی آن است، که فلسفه بطور عینی می تواند و باید باشد، یعنی «فلسفه اولین».
• یعنی جنبه های واقعی چیزها را دریابد و چیستائی حقیقی چیزها را در واقعیت عینی بیندیشد.

• پس فلسفه بدین معنا، فقط بواسطه پایان دادن (Aufhebung) آن، امکان پذیر و میسر می شود.

• اما اگر این پایان دادن (Aufhebung) و پایان دادن به خود (نفی خود) (Selbst-Aufhebung) بخش ذاتی آن است، که فلسفه در آغاز بوده و یا ادعا می کند، که در آغاز، آن بوده، پس باید خصلت این
پایان دادن (Aufhebung) دقیقتر درک شود.

• معنی واقعی پایان دادن (Aufhebung) چیست؟

• اینجا چی می تواند و باید پایان یابد، (aufgehoben) بشود؟

• و سرانجام، حد و حدود و نتیجه این پایان دادن (Aufhebung) از چه قرار است؟

• منطق پایان دادن به (Aufhebung) فلسفه، اکنون در هر حال، حاکی از آن است، فلسفه اولا نفی می شود و یا بهتر است بگوییم، خود را نفی می کند، البته به نحو تعیین شده ای و در رابطه تعیین شده ای.

• چون این نفی، نفی تعیین شده ای است.

• آنچه فلسفه بدست خود پس می زند و نابود می سازد، هنوز دانش محسوب نمی شود.
• چون آن هنوز به درک چیزی نایل نیامده است.

• فلسفه احتمالا با در نظر گرفتن آغاز (سوبژکتیف) آن، بمثابه اصل و بنیاد آن مخالفت می ورزد و آن را رد می کند.
• به عبارت دیگر، تعین مندی نفی آن، در اثبات پذیری و توضیح پذیری بعدی آغاز آن است.

• (تعین مند بودن نفی آن در این است که آغاز آن قابل اثبات و توضیح باشد. مترجم)


• این منطق همچنان حاکی از آن است، که فلسفه بلحاظ معینی نیز حفظ می شود و از فلسفه مکسوبه بخشی ذخیره می گردد.


• آنچه فلسفه برای خود نگه می دارد و مصون می ماند، چیزی کمتر و یا بیشتر از آن نیست، که بنا بر اولین فرض آن اثبات شده است، یعنی ایده اولین توضیح داده شده و در نتیجه، توسعه داده شده.

• به عبارت دیگر، آنچه که حفظ می شود، کل مکسوب ببرکت دانش است، کل بمثابه (ظاهرا فقط یک) گشتاور از مطلق.
• دانستن یک کل، که هر چند بمثابه یک امکان کل، اما نه بمثابه یک ضرورت کل نمودار می شود.

• و سرانجام، این منطق پایان دادن (Aufhebung) حاکی از آن است، که فلسفه به فلسفه نوینی ارتقا داده می شود، به یک مفهوم ارتقا داده می شود، که (بالنسبه) قوی تر به علم شباهت پیدا می کند.


• فلسفه در ارتقای خویش به یک فلسفه نوین، خود را کمتر بمثابه فلسفه و بیشتر بمثابه علم و یا دانش متعالی تر نمودار می سازد.

• فلسفه بدلیل ارتقایش، از لحاظ فرم (سوبژکتیف) خویش، کمتر و از لحاظ محتوای (اوبژکتیف) خویش، بویژه بیشتر فلسفه است.

• توضیح نهائی اینکه این فلسفه ظاهرا گویاتر از فلسفه پایان یافته (aufgehobene)، یعنی فلسفه نفی و حفظ شده است و برای چیزها بنیه و پیوند بیشتری پدید می آورد.

• این منطق پایان دادن (Aufhebung) فلسفه، که ذاتی حرکت فکری فلسفه و ذاتی حرکت فلسفه است ـ به اعتباری ـ ساختار صوری فلسفه ای را تشکیل می دهد، که در توسعه تاریخی خویش، بمثابه فلسفه اولین قابل درک است.
• یعنی فلسفه ای است، که بمثابه علم قوام می یابد.

• منطق این پایان دادن (Aufhebung)، چیزی بیشتر از جمعبندی انتزاعی یک روندیت نیست، که ذاتی فلسفه است و قبله ای جز مفهوم مطلق ندارد.

• تحول تاریخی فلسفه (اولین) به علم (سختگیر)، به این معنا، راه فرضی ئی است، که فلسفه در پرتو نیت آغازین و دعوی نخستینش در پیش دارد.

• مشقات طرحمند به عمل آمده، بویژه در فلسفه مدرن، نه فقط به توسعه فلسفی فلسفه عادی ، بلکه به توسعه فلسفی فلسفه ای هم که ببرکت این پایان دادن (Aufhebung) فلسفه به علم، پدید آمده است، منجر شده و سهم جوهرمندی ادا کرده است.
• من در صدد کار بیشتر در این زمینه ام.

• تحول متافیزیک در فلسفه مدرن، که در وهله اول، بوسیله کانت جامه عمل پوشید، در هر حال، منجر بدان شد، که بر موضع فکری و موضع دنیوی فلسفی مرتبط با متافیزیک فهم (سنتی) تا حد معینی غلبه شود.
• مثلا، ما نمی توانیم با کل دانش مطلق، که (بطور حسی) قابل درک نیست، ولی رویهمرفته، قابل تأمل است، چنان برخورد کنیم که در مورد اوبژکت های شناخت، برخورد می کنیم.

• به عبارت دیگر، ما نمی توانیم کل را چنان در نظر گیریم و مورد بررسی قرار دهیم، که یک اوبژکت موجود و مختوم را در نظر می گیریم.

• کانت بدین طریق، طلسم جلوه شیئی (متافیزیکی ـ فهمی) را برای همیشه درهم شکست، که از قدمت چند قرنی برخوردار بود و چه بسا مسئله زا بود.


• اگر چه به سبب اندیشیدنی بودن کل ، جلوه ای از عینیت ناگزیر را نمی توان به نحوی از انحاء، از بین برد، با این حال، کل (عینی) که موضوع شناخت قرار می گیرد، هرگز چیزی بیشتر و یا متفاوت تر از نتیجه کار فکری سوبژکتیف و خلاق نیست.
• یعنی، چیزی بیشتر و یا کمتر از کلنجار مفهومی (سوبژکتیف) نیست، که بوسیله آن، کل توسط ما به تور می افتد و موجودیت می یابد.

• رابطه تئوریکی ما نسبت به جهان، جز این نیست که ما باید آن را بمثابه یک کل پدید آوریم، (بسازیم) و بیافرینیم.

• قدرت و حقیقت رابطه ترانسندنتال ـ انتقادی شعور و موضع کلی در همین پیوند و درست همین جا، خود را نمودار می سازد :
• افق کلیت در آینده و همیشه به خطه کلنجار فکری سوبژکتیف تعلق خواهد داشت.

• (ترانسندنت (ماورای تجربی) : کلمه لاتینی.
• در اسکولاستیک مفاهیمی خصلت ترانسندنت دارند که بدون محدودیتی در باره هر آنچه که هست صدق می کنند: چیز، موجود، حقیقی، نیکی، چیزی .
• از زمان کانت به بعد ترانسندنت بمعنی ماورای تجربی بکار می رود.
• معانی دیگری نیز از آن منشق شده اند:
• ماورای حسی، آن جهانی، ماورای طبیعی. مترجم)

• (ترانسندنتال (ماورای تجربی) : کلمه لاتینی.
• از زمان کانت به بعد ترانسندنتال بمعنی آنچه که قبل از هر تجربه (شناخت) وجود دارد و تجربه (شناخت) را امکان پذیر می سازد، بکار می رود:
• «من شناختی را ترانسندنتال می نامم که بطور کلی نه فقط با اشیاء، بلکه با نوع شناخت ما از اشیاء (اگر آن بطور اپریوری امکان پذیر باشد) سر و کار دارد.» مترجم)

• اما به قول هگل، کل، یعنی خودسازی کل، هرگز نمی تواند (فقط) نتیجه سوبژکتیویته آن باشد.
• کل هرگز نمی تواند، (فقط) بوسیله گشتاوری (اگر هم گشتاور بخصوص و ماهوی) از خویشتن خویش پدید آید و قوام یابد.

• به عبارت دیگر، کل فقط می تواند بمثابه تشکیل خویش (یعنی بمثابه تشکیل کل) کل باشد.
• و یا کل می تواند علت وجودی خود باشد.
• تنها کل است که می تواند سوبژکت (شونده) باشد.

• ولی موضع فکری ترانسندتال ، که موجودیت عینی موضع فکری طبیعی را بحق نفی می کند و شیئیت را بمثابه جلوه رسوا می سازد، برعکس، همزمان و بناحق، از گشتاور سوبژکتیف کل، مطلق را، یعنی سوبژکت را بوجود می آورد.
• بناحق، چون
سوبژکتیویته مطلق قلمداد شده (در تفکر) کل نیز خود را فقط بمثابه یک جلوه (ترانسندنتال) نمودار می سازد.

• کل (بمثابه اندیشیدن کل)، تنها به شیوه یک جلوه (اجتناب ناپذیر) منشاء وجودی خود را در
سوبژکتیویته می یابد.
• با مطلق کردن این
سوبژکتیویته، با سرهم بندی کردن گشتاور سوبژکتیف انکار ناپذیر (در تفکر) کل، بمثابه یک چیز (از قبل) موجود، موضع فکری ما، تا حدودی، همچنان بمثابه بازتولید (غیر عمدی) موضع فکری طبیعی ـ دنیوی نمودار می شود.
• این موضع فکری ترانسندنتال، علیرغم رابطه انتقادی اش نسبت به طبیعی، به بازتاب بقدر کافی انتقادی آن دست نمی زند:
• اینجا موجودیت (مطلق)
اوبژکتیف، تا حدودی، با موجودیت (مطلق) سوبژکتیف داد و ستد می شود.

سوبژکتیف اگر چه به ذات کل (اندیشنده) تعلق دارد، اما آن بطور ساده، خود ذات (کل) نیست.
• فقط اگر چیز مورد نظر، سوبژکت (شونده) باشد و (یا برعکس)، آنگاه هرگز نمی توان سوبژکت را به
سوبژکتیویته و یا سوبژکت وارگی (کل) برگرداند.

• به عبارت معکوس، موضع فکری ترانسندنتال، همچنان غیرانتقادی است، چون آن از موضع فکری طبیعی، بطرزی رادیکال فاصله می گیرد.


• به جای اینکه فقط موجودیت اوبژکت را نفی کند، عملا طبیعت
اوبژکتیف متعلق به کل را نیز نفی می کند.
• از این رو ست که آن متافیزیک فهم را به نحو نادرستی به حال خود رها می کند.
• چون آن با
اوبژکتیف در اوبژکتیویته نیز تماس می یابد.

• این موضع فکری فقط می تواند
اوبژکتیویته را در سوبژکت وارگی (در موجودیت همان)، یعنی در سوبژکتیویته در نظر گیرد:
• در نتیجه، به دلیل این موجودیت سوبژکتیف مشروط به موضع فکری ترانسندنتال، هویت (مطلوب مورد نظر) فکر و وجود نیز در خصلت انتزاعی ـ صوری می ماند، یعنی در اسارت منطق فهم می ماند.

• تنها موضع فکری مبتنی بر گمانورزی (پیگیر)، یعنی موضع فکری ئی که (از قبل) خود را به یک اپریوری، نه بمثابه
اوبژکتیویته و نه بمثابه سوبژکتیویته موجودیت (کل) مورد نظر نمی بندد، به قول هگل، می تواند مطلق را بمثابه مطلق بیندیشد و دریابد.

• موضع فکری و موضع دنیوی مبتنی بر گمانورزی، نه تفکرکنان به جز آنچه که اندیشیدن برای اندیشیدن عرضه می کند، بر آن است که کل (فهمنده) تنها بوسیله خویشتن خویش اندیشیده می شود و (تنها) تفکرکنان این کل را پدید می آورد.
• نه غیر از آن، که اندیشیدن برای اندیشیدن عرضه می کند.

• اما اندیشیدن چه چیزی برای اندیشیدن می دهد؟

• در نگاه اول و ناگزیر چنین بنظر می رسد، که (فقط) تفکر، خود برای این امر مطرح می شود و لذا پیش شرط امکان پذیری موضع فکری مبتنی بر گمانورزی، ضرورت تفکر است.

• اما مسئله این است که آیا آزادی تشکیل فکر مبتنی بر گمانورزی (مرتبط با خود تفکر صرف) می تواند به اندازه کافی بوسیله این تفکر پیش شرط ساز مطلقا ضرور تحقق یابد؟

• به عبارت مثبت، آیا مفهوم مبتنی بر گمانورزی و دانستن مطلق، حد اقل، امکان مشروع و قابل قبول را پیش شرط قرار می دهد، که تفکر تنها بطور فرضی ضرورت دارد و یا دانستن (کل) همواره فقط یک دانش نسبی و مطلق می ماند؟

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر