• که نادیان جبهه ی شب،
• با شادی گر گینه واری
• «پایان تاریخ» اش نگارند...
• عصری که گویی اهرمن بنشسته بر تخت
• و اورمزد دل شکسته
• حیران نشسته
• در پی تدبیر و
• درمان!
• آنجا که بال قمری برهان شکسته
• از ضربه ی منقارِ کرکسهای بهتان،
• آنجا که از دودِ دروغ آسمانگیر
• دیری است پنهان مانده خورشید حقیقت...
• عصری که گویی چیره گشته باز دشمن
• و دوست، هر جا، می کنَد جان
• در زیر آوارِ شکنج و رنجِ زندان...
• شاعر اگر ننهد ز جان خویش مایه،
• نفشاند از سوز درون
• نوری به ظلمت
• با غرش رعد،
• چون ببرِ غرانی نپیچد با پلیدی های دوران،
• دشمن نگیرد هر بدی را
• چون این قفس، این بند، این ننگ،
• دائم نراند خونِ آگاهی گلرنگ
• در خوشه های تشنه ی روئیده برسنگ،
• هر لحظه، هر جا
• ازجا نخیزد...
• آتش نگیرد،
• از کین و کشتاری که گیتی
• کرده ویران،
• شعرش اگر تیری نگردد در کمانه،
• خفاش خون آشام را رفته نشانه،
• شمشیر برائی نگردد،
• ناید فرو از خشم و کینه،
• بر قلب نفرت بارِ دشمن...
• با کاروانِ کار در ره مانده گر باز،
• گشته همآواز
• الهام از رهکاوی فردا نگیرد،
• سر بر نیارد گر چو نوری از حقیقت،
• ازابر انبوه دروغِ کوه پیکر
• درزیر بال خیل خفاشان نیرنگ
• شبخوانِ مجروح حقیقت را نجوید،
• شعری نخواند هر نفس چون هرم آتش
• ریشه ز جان بگرفته و
• بر دل نشسته ...
• آری برادر
• در قلب این دوران یکسر کین و نفرت
• شاعر اگر خاکی نباشد،
• در جنگ با آئین ضحاکی نباشد
• شعرش اگر هم ره برد بر اوج افلاک،
• جز بوسه بر دامان سفاکی نباشد!
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر