مجید نفیسی
15 فوریه 1986
• می خواهم از این مرگ، زندگی بسازم
• از میدان تیری که آتش آن
• هنوز در دل های ما ست
• از گور بی نشانی که مردگان آن
• هنوز بر گرده های ما ست
• چه بسیار همراهان
• که در این سال های شکست و تیرباران
• آن را به نطفه ای جان دادند:
• کودکان زندان و تبعید را می گویم
• چشمه، رزا و سولماز
• می خواهم از این مرگ، زندگی بسازم
• تا چون کوزه آبی
• از خنکای «چشمه» لبریز شود
• و چون گل سرخی
• از لب های «رزا» بشکفد
• و چون کلام «سولماز»
• همیشه سبز بماند
• من این مرگ را
• چندان می بیزم، می سایم و نرم می کنم
• تا کودکان زندان و تبعید از آن
• خمیر بازی بسازند
• با شما هستم
• ای نوزادان سال های شکست!
• سوسمارهای نقاشی هاتان
• بی دندان اند
• چرا که نام دوستان شان را
• بر زبان نیاورده اند.
• می خواهم از این مرگ، شعری بسازم
• تا چون کلامی جادوئی بر زبان آید
• آنگاه که مورچگان
• با کشیدن جسد پروانه ای بر زمین
• یاد عزیزان از دست رفته را
• در ذهن کودکانه شما زنده می کنند
• می خواهم از این مرگ، زندگی بسازم
پایان
15 فوریه 1986
• می خواهم از این مرگ، زندگی بسازم
• از میدان تیری که آتش آن
• هنوز در دل های ما ست
• از گور بی نشانی که مردگان آن
• هنوز بر گرده های ما ست
• چه بسیار همراهان
• که در این سال های شکست و تیرباران
• آن را به نطفه ای جان دادند:
• کودکان زندان و تبعید را می گویم
• چشمه، رزا و سولماز
• می خواهم از این مرگ، زندگی بسازم
• تا چون کوزه آبی
• از خنکای «چشمه» لبریز شود
• و چون گل سرخی
• از لب های «رزا» بشکفد
• و چون کلام «سولماز»
• همیشه سبز بماند
• من این مرگ را
• چندان می بیزم، می سایم و نرم می کنم
• تا کودکان زندان و تبعید از آن
• خمیر بازی بسازند
• با شما هستم
• ای نوزادان سال های شکست!
• سوسمارهای نقاشی هاتان
• بی دندان اند
• چرا که نام دوستان شان را
• بر زبان نیاورده اند.
• می خواهم از این مرگ، شعری بسازم
• تا چون کلامی جادوئی بر زبان آید
• آنگاه که مورچگان
• با کشیدن جسد پروانه ای بر زمین
• یاد عزیزان از دست رفته را
• در ذهن کودکانه شما زنده می کنند
• می خواهم از این مرگ، زندگی بسازم
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر