• مورچه به همسرش گفت:
• «نگاه کن! نگاه کن! این درخت اسمش درخت الفبا ست!»
• همسرش شگفتزده پرسید:
• «برای چی؟»
• و مورچه برای او قصه «درخت الفبا» را نقل کرد :
• « یکی بود، یکی نبود!
• در زمان های نه چندان دور، این درخت پر بود از حروف الفبا.
• حروف الفبا در روی این درخت، در کنار هم خوشحال و خوشبخت زندگی می کردند، از برگی به برگی می پریدند و خود را به شاخه های بلندتر می رساندند.
• هر کدام از حروف الفبا برگ محبوب خود را داشت و زیر انوار آفتاب، روی آن لم می داد.
• نسیم خنک گهواره برگ ها را آرام آرام تکان می داد و به آنها خوش می گذشت.
• تا اینکه .....
• روزی نسیم ملایم بهاری به بادی بدل شد و باد به توفانی.
• و توفان زوزه کشان وزیدن گرفت.
• حروف الفبا با تمام نیرو از برگ ها می گرفتند، تا خود را از گزند توفان نجات دهند.
• ولی فایده ای نداشت.
• توفان بسیاری از آنها را با خود برد و در هوا پراکنده ساخت.
• الفبائی که از گزند توفان در امان مانده بودند، خسته و رنجور، خود را به شاخه های پائینی رساندند و وقتی توفان پایان گرفت، همانجا ـ تکیه داده بهم ـ نشستند.
• روزی حشره ای گذارش به آنجا افتاد.
• رنگش سیاه و قرمز بود و یک جفت بال زرد زرین بر پشت داشت.
• حشره چشمش به حروف الفبا افتاد، که در گوشه ای، پهلوی هم کز بودند، طوری که انگار خود را قایم کرده باشند.
• حروف الفبا گفتند:
• «ما حروف الفبا هستیم و از ترس توفان به اینجا پناه آورده ایم. تو کی هستی و چکاره ای؟»
• حشره جواب داد:
• «من سوسک کلمه سازم. کارم ساختن کلمات است و می توانم بشما هم کلمه سازی بیاموزم.»
• پرسیدند :
• «چطور؟»
• گفت :
• «کار سختی نیست. اگر شما سه تا با هم، چهار تا با هم و یا حتی بیشتر، دست بدست هم بدهید، آنگاه توفان دیگر نمی تواند شما را پراکنده و نابود سازد!»
• بعد، سوسک کلمه ساز نشست و با صبر و حوصله به حروف الفبا کلمه سازی یاد داد.
• تعدادی از آنها کلمات ساده و کوتاهی ساختند :
• مثل کار، نان، خانه و آب.
• برخی ها کلمات مرکب و بغرنج ساختند :
• مثل کارخانه، گندمزار، ساختمان و آبشار.
• و بعد همه با هم، دوباره خود را به شاخه های بالائی رساندند و وقتی باد وزیدن گرفت، محکم از همدیگر گرفتند و دیگر نترسیدند.
• حق با سوسک کلمه ساز بود.
• آنها اکنون ـ همه با هم ـ قوی تر از باد بودند.
• روزها پشت سر هم گذشتند تا اینکه ....
• صبح یکی از روزهای گرم تابستان کرم پشمالوی زیبائی از درخت الفبا بالا رفت.
• وقتی کلمه ها را روی برگ های درخت دید، با حیرت پرسید:
• «چرا اینقدر درهم برهم و پریشان اید؟ شما می توانستید، خیلی راحت دست بدست همدیگر بدهید و جمله بسازید و آنگاه معنی داشته باشید!»
• حروف الفبا این را دیگر نمی دانستند و اولین بار بود، که می شنیدند که با کلمه ها می توان جمله ساخت.
• و چه بهتر!
• پس دست بکار شدند، که جمله بسازند.
• نخست، جملاتی در باره برگ و باد و سوسک ساختند.
• کرم پشمالو نگاه کرد و گفت :
• «هوم! بد نیست!»
• پرسیدند :
• «بد نیست، یعنی چی؟ مگر جملات ما چه عیبی دارند؟»
• کرم پشمالو گفت:
• «سعی کنید جملات معنامندی بسازید!»
• حروف الفبا دو باره دست بکار شدند.
• قصد داشتند، معنامندترین جمله دنیا را بسازند.
• و سرانجام یافتند.
• چه می توانست معنامندتر از صلح باشد؟
• و همه با هم جمله جدید خود را یکصدا خواندند :
• «صلح و دوستی میان همه انسان ها، در همه جای زمین!»
• کرم پشمالو خندید و گفت :
• «آفرین! عالی است! خیلی عالی است! حالا بیایید و سوارم شوید!»
• حروف الفبا یکی بعد از دیگری سوار شدند و به شکل آخرین جمله خود، پشت کرم پشمالو نشستند و وقتی کرم راه افتاد، تا از درخت پایین رود، پرسیدند:
• «ما را کجا می بری؟»
• کرم پشمالو گفت :
• «شما را می برم آنجا، که انسان ها زندگی می کنند و به شما نیاز دارند!»
• «نگاه کن! نگاه کن! این درخت اسمش درخت الفبا ست!»
• همسرش شگفتزده پرسید:
• «برای چی؟»
• و مورچه برای او قصه «درخت الفبا» را نقل کرد :
• « یکی بود، یکی نبود!
• در زمان های نه چندان دور، این درخت پر بود از حروف الفبا.
• حروف الفبا در روی این درخت، در کنار هم خوشحال و خوشبخت زندگی می کردند، از برگی به برگی می پریدند و خود را به شاخه های بلندتر می رساندند.
• هر کدام از حروف الفبا برگ محبوب خود را داشت و زیر انوار آفتاب، روی آن لم می داد.
• نسیم خنک گهواره برگ ها را آرام آرام تکان می داد و به آنها خوش می گذشت.
• تا اینکه .....
• روزی نسیم ملایم بهاری به بادی بدل شد و باد به توفانی.
• و توفان زوزه کشان وزیدن گرفت.
• حروف الفبا با تمام نیرو از برگ ها می گرفتند، تا خود را از گزند توفان نجات دهند.
• ولی فایده ای نداشت.
• توفان بسیاری از آنها را با خود برد و در هوا پراکنده ساخت.
• الفبائی که از گزند توفان در امان مانده بودند، خسته و رنجور، خود را به شاخه های پائینی رساندند و وقتی توفان پایان گرفت، همانجا ـ تکیه داده بهم ـ نشستند.
• روزی حشره ای گذارش به آنجا افتاد.
• رنگش سیاه و قرمز بود و یک جفت بال زرد زرین بر پشت داشت.
• حشره چشمش به حروف الفبا افتاد، که در گوشه ای، پهلوی هم کز بودند، طوری که انگار خود را قایم کرده باشند.
• حروف الفبا گفتند:
• «ما حروف الفبا هستیم و از ترس توفان به اینجا پناه آورده ایم. تو کی هستی و چکاره ای؟»
• حشره جواب داد:
• «من سوسک کلمه سازم. کارم ساختن کلمات است و می توانم بشما هم کلمه سازی بیاموزم.»
• پرسیدند :
• «چطور؟»
• گفت :
• «کار سختی نیست. اگر شما سه تا با هم، چهار تا با هم و یا حتی بیشتر، دست بدست هم بدهید، آنگاه توفان دیگر نمی تواند شما را پراکنده و نابود سازد!»
• بعد، سوسک کلمه ساز نشست و با صبر و حوصله به حروف الفبا کلمه سازی یاد داد.
• تعدادی از آنها کلمات ساده و کوتاهی ساختند :
• مثل کار، نان، خانه و آب.
• برخی ها کلمات مرکب و بغرنج ساختند :
• مثل کارخانه، گندمزار، ساختمان و آبشار.
• و بعد همه با هم، دوباره خود را به شاخه های بالائی رساندند و وقتی باد وزیدن گرفت، محکم از همدیگر گرفتند و دیگر نترسیدند.
• حق با سوسک کلمه ساز بود.
• آنها اکنون ـ همه با هم ـ قوی تر از باد بودند.
• روزها پشت سر هم گذشتند تا اینکه ....
• صبح یکی از روزهای گرم تابستان کرم پشمالوی زیبائی از درخت الفبا بالا رفت.
• وقتی کلمه ها را روی برگ های درخت دید، با حیرت پرسید:
• «چرا اینقدر درهم برهم و پریشان اید؟ شما می توانستید، خیلی راحت دست بدست همدیگر بدهید و جمله بسازید و آنگاه معنی داشته باشید!»
• حروف الفبا این را دیگر نمی دانستند و اولین بار بود، که می شنیدند که با کلمه ها می توان جمله ساخت.
• و چه بهتر!
• پس دست بکار شدند، که جمله بسازند.
• نخست، جملاتی در باره برگ و باد و سوسک ساختند.
• کرم پشمالو نگاه کرد و گفت :
• «هوم! بد نیست!»
• پرسیدند :
• «بد نیست، یعنی چی؟ مگر جملات ما چه عیبی دارند؟»
• کرم پشمالو گفت:
• «سعی کنید جملات معنامندی بسازید!»
• حروف الفبا دو باره دست بکار شدند.
• قصد داشتند، معنامندترین جمله دنیا را بسازند.
• و سرانجام یافتند.
• چه می توانست معنامندتر از صلح باشد؟
• و همه با هم جمله جدید خود را یکصدا خواندند :
• «صلح و دوستی میان همه انسان ها، در همه جای زمین!»
• کرم پشمالو خندید و گفت :
• «آفرین! عالی است! خیلی عالی است! حالا بیایید و سوارم شوید!»
• حروف الفبا یکی بعد از دیگری سوار شدند و به شکل آخرین جمله خود، پشت کرم پشمالو نشستند و وقتی کرم راه افتاد، تا از درخت پایین رود، پرسیدند:
• «ما را کجا می بری؟»
• کرم پشمالو گفت :
• «شما را می برم آنجا، که انسان ها زندگی می کنند و به شما نیاز دارند!»
پایان
بیاد کتاب کلیلهودمنه افتادم از زبان حیوانات بادمیان پندها میاموخت ولی لطا فت درخت الفبا برای من بزرگسال زیبابود .مرا بیاد سالهای جمع اوری امضا برای صلح انداخت انروزها بهربیغولهای کهتصورش دشوارمنمودسرمیزدم وامضا میگرفتم در نتیجه درمیان داوطلبان اول شدم وجایزه هم گرفتم تا زمانیکه در وطن بودهام کارحشره راکردهام در ما زنان کا ر موریانه را میکنیم میپوسانیم سعی درپوساندنمان دارن فرصتشان نخواهیم داد
پاسخحذفخیلی ممنون از هماندیشی هم با مؤلفین و هم با مترجمین.
پاسخحذفآثار لئو لیونی فلسفی اند.
بظاهر ساده اند.
تآثیر دیرنده ای در روح خواننده می گذارند.
رفته رفته اندک اندک درک می شوند.
اگر نیرو باشد، باید تحلیل شان کنیم.
پتزه تینو (تکه کوچولو) را تحلیل کرده ایم.
ولی همه قصه های ایشان معنامند و پرمحتوا هستند.
آدم از خواندن شان هرگز سیر نمی شود.
یاد شان به یاد باد
زنده باشید و سرافراز