۱۴۰۳ مهر ۶, جمعه

درنگی در غزلی از سعدی (۱)

درنگی

از 

میم حجری

 
از تو با مصلحت خویش، نمی‌پردازم
همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم


گر توانی که بجویی دلم،

امروز بجوی
ور نه، بسیار بجویی و نیابی باز، ام 


من خراباتی ام و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند، غمازم (سخن چین من)


ماجرای دل دیوانه، بگفتم به طبیب
که همه شب در چشم است به فکرت، باز ام


گفت:

« از این نوع شکایت که تو داری، سعدی
درد عشق است، ندانم که چه درمان سازم.»
 
پایان

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر