۱۴۰۳ مهر ۵, پنجشنبه

درنگی در شعری از سیاوش کسرایی (۴) (بخش آخر)



درنگی

از

میم حجری

 
سال ها شد تا که روزی مرغ عشق
نغمه زد برشاخه انگشت من


آشیان آسمان را ترک گفت
لانه ای آراست او در مشت من


دست من پر شد ز مروارید مهر
دست من خالی شد از هر کینه ای

معنی تحت اللفظی:

در اثر آشیان سازی مرغ عشق بر شاخه انگشتم،

دست من از مروارید مهر پر و از هر کینه خالی شد.

 

همانطور که در رابطه با دیالک تیک پر شدن دست از مروارید مهر و خالی شدن دل از هر کینه ای گفته شد،

تحت فشار ترشح هورمون های جنسی، کارخانه عقل عاشق تعطیل می شود، 

احساس مسئولیت و حفظ امنیت و روی آوردن به سیاست و تن در دادن به رزم طبقاتی خطرناک

رنگ می بازد.

یعنی

مرواریدهای مهر به صورت نارنجکی منفجر می شوند و عقل سلیم را اگر تکه تکه نکنند، گوشه نشین و خفه و خاموش می سازند.

این روند و روال اما شامل حال اعضای همه طبقات اجتماعی می شود:

خیلی از لاشخورها هم در اثر همین طوفان غریزی (عشق کذایی)، 

معلق طبقاتی ۱۸۰ درجه ای می زنند تا باب میل معشوق گردند.


مثلا

اشراف زاده علاف عیاشی

 برای گرم و نرم و خام و خر کردن حریفی و یا حریفه ای و یا برای دستیابی به خواهر و برادر حریفی و حریفه ای

توده ای می شود.

پزشک خصوصی شاملو می پرسد:

«فلان شاعر در جوانی توده ای بوده است؟»

شاملو می گوید:

توده ای نبوده است. 

«او عاشق خواهر بهمانی بوده است که توده ای بوده است و برای دست یابی به خواهرش،  «توده ای» می شود.»

مراجعه کنید

به

بامداد در آینه

 

مثال دیگر:

ساواکی شیخ اللهی عاشق دختر مجاهدی می شود و از تصور بازداشت شدن و تحت شکنجه های وحشایه آش و لاش و لاشه شدنش کلافه می شود و سر خالی از مغزش را بر در و دیوار می کوبد.

  تاجر زاه ای حزب اللهی

   عاشق دختری تحصیلکرده و مدرن و بی حجاب می شود و هدیه بارانش می کند و قید اعتقادات و پست و مقام را حتی می زند.

سؤال این بود

 که چرا شاعر جوان، این پدیده را نه به طرز راسیونالیستی (خردگرایانه)، بلکه به طرز اینستینکتیویستی (غریزه گرایانه) تبیین می دارد؟

سیاوش که کمبود واژه ندارد.

 دست من پر شد ز مروارید مهر
دست من خالی شد از هر کینه ای

دست من گل داد و برگ آورد و بار
چون بهار دلکش دیرینه ای

 معنی تحت اللفظی:

دست من علاوه بر پر شدن از مروارید مهر و خالی شدن از هر کینه ای،

شبیه بهار دلکش دیریته ای گل و برک و بار می آورد.

 

آنچه ذهن ما را به خود مشغول می دارد، این است که چرا سیاوش، بی اعتنا به سنت دیرینه و جا افتاده از دیرباز در شعر کشورش،

جای دل را با دست عوض کرده است؟  

 

 مرغ عشق

قاعدتا

با

دل (ذهن و ضمیر) سر و کار دارد و  نه با دست.

این دل است که از مروارید مهر پر و از هر کینه ای خالی می شود و نه دست.

این دل است که مثل بهار دیرینه ای گل و برگ و بار می دهد و نه دست.

این طرز تبیین شاعر نه رئالیستی است و نه راسیونالیستی.

خود سیاوش بیشک می داند.

 

سینه اش در دست هایم می تپید
از هراس دام های سرنوشت


سخت می ترسید از پایان وصل
وز پلیدی های خاطرهای زشت

معنی تحت اللفظی:

سینه مرغ عشق در دستهایم از هراس دام های سرنوشت می تپید.

مرغ عشق از پایان وصل و پلیدی های زشت خاطرها وحشت داشت.

 

سیاوش در این بند پایانی این شعر،

چیزهایی را به مرغ عشق نسبت می دهد که اصولا و قاعدتا باید به عاشق نسبت داده شوند و در حالات استثنائی به معشوق.

این عاشق است که در جهنم طبقاتی از دام رقیب و ختم وصل هراس دارد و نه مرغ عشق.


مرغ عشق

در بهترین حالت، پل پیوند است و نه سوبژکت پیوند.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر