۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

درنگی در فرازی از «هدف ادبیات» از ماکسیم گورکی (۷)

 
تأملی
از
یدالله سلطانپور
 
۱
شما 
نویسنده‌ ها 
بی‌توجه و بی‌اعتنا به رسالتی
 که
 خواه ناخواه
 باید آن را بشناسید 
تا بتوانید مبشر آن باشید،‌
همچنان
تصورات خود 
را
در کتاب‌‌ها می‌نویسید
و 
این تصورات
بخصوص اگر با مهارتی که معمولا اسم استعداد بر آن می‌گذارید
نوشته شده باشند،
همیشه تا حدی انسان‌ها را هیپنوتیزم می‌کنند.
 
مفاهیم مرد غریبه
در 
این جمله 
به
شرح زیرند:

رسالت نویسنده‌ ها 
شناخت خواه و ناخواه رسالت خویش برای ابلاغ آن
  مهارت = استعداد 
 هیپنوتیزم 
(هیپنوتیسم یا خواب مصنوعی 
حساسیت شدت یافته ای
 است
 که
 فرد در برابر تلقین هیپنوتیسم کننده از خود نشان می دهد.)
 
۲
رسالت
 
مرد غریبه
عاجز از تمیز پیامبر از هنرمند
است.
 
به
همین دلیل
خیال می کند
که
نویسندگان
بسان پیامبران
رسول اوتوریته ای اند.
 
بدین طریق
مرز میان شناخت هنری، شناخت میتولوژیکی و شناخت تئولوژیکی
محو و ناپدید می شود.
یعنی
پلکان های انعکاس هنری، میتولوژیکی و تئولوژیکی
انکار می شوند.
 
۳
شناخت خواه و ناخواه رسالت خویش برای ابلاغ آن
 
مرد غریبه
نه
تنها
برای هنرمند جماعت
رسالت قایل می شود،
بلکه
وقوف به رسالت خود
را
جبری 
قلمداد می کند.
 
هسته معقول این نظر مرد غریبه
تعلق طبقاتی هر هنرمندی
است.
 
این بدان معنی است
که
انعکاسات هنری
از
فیلترهای طبقاتی
عبور می کنند.
 
به
همین دلیل
محتوای شعر شهریار با محتوای شعر شاملو 
تفاوت دارد.

تعلق طبقاتی
اما
به
معنی داشتن رسالت طبقاتی نیست.

تعلق طبقاتی
امری پاسیو
است.

در حالیکه رسالت
امری اکتیو
است.

فرق هنرمند با پیامبر همین جا ست.

هنرمند
درخود 
است.

پیامبر
اما
برای خود
است.

هنرمند
مأمور طبقه اجتماعی معینی نیست.

پیامبر
اما
رسول طبقه اجتماعی معینی است.

منظور حضرت محمد
از
الله
که
او
خود
را
رسولش قلمداد می کند،
طبقه اجتماعی برده دار
است
که
ضمنا
خودش و اهل بیتش 
هم
عضو و جزو طبقه اجتماعی برده دار
اند.

ای بسا هنرمندان
که
آثار هنری خود
را
اصلا
منتشر نمی کنند.

پیامبران اما با تمام وجود
فعالانه و آگاهانه
وارد عمل می شوند
تا
ایده ئولوژی خود
را،
یعنی
رسالت طبقاتی خود
را
تبلیغ کنند
و
هوادار گرد آورند.
 
تا
«فلک را سقف بشکافند
و
طرحی نو در اندازند.»
 
۴
ایراد دیگر نظر مرد غریبه
وقوف خواه و ناخواه نویسندگان به رسالت خویش
است.
 
نویسندگان هپیلی هپو
که
هیچ.
 
حتی
پیامبران
به
ماهیت طبقاتی رسالت خود،
وقوف ندارند.
 
انجام کاری
حتما
نباید به معنی انجام آگاهانه آن کار باشد.
 
به
قول مارکس،
«آنچه باید  بکنند، می کنند.
بی آنکه بدانند که چه می کنند و چرا و به چه دلیل می کنند.»
 
کردوکار آگاهانه
به
معنی حقیقی کلمه
در
جامعه سوسیالیستی
آغاز می شود.
 
برتولت برشت
حتی
با
رسالت قایل شدن به پرولتاریا
مشکل دارد.
 
البته
اگر
دقت کند،
متوجه می شود
که
کلاسیک های مارکسیسم
(مارکس و انگلس)
را
سخن
 از 
«رسالت تاریخی» پرولتاریا 
ست.
سخن
 از 
سوبژکتیویته پرولتاریا 
ست.
 
تاریخ
در این سخن
به
مثابه الهه و رب النوع
میتولوژیزه و متافریزه می شود
(البسه اسطوره و استعاره در برمی کند.)
 
یعنی
طبقه کارگر
به
مثابه سوبژکت تاریخ
وارد صحنه می شود
تا
فرماسیون اقتصادی سوسیالیستی
را
بنا کند.
 
هنرمندان
هیچ رسالتی به عهده ندارند.
نمی توانند هم رسالتی به عهده داشته باشند.
 
هنر
هنرمند
را
خرد زدایی می کند.
 
هنرمند
برده شور  و شوق و عواطف و احساسات و هیجانات و خیالات خویش
است.
 
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر