تحلیلی
از
شین میم شین
باری
زین قصه بگذرم که چنین است روزگار
پیوند و مهر ما ست
رشک آور کسان
اما غم و جدایی هر جفت نازنین
آرام بخش خاطر این قوم زشتکار»
در جستجوی اختری انگار
در توده های ابر
آن پیر تهمتن
رو می کند به پهنه دلگیر آسمان
اما هنوز با پسرش دارد او سخن:
«رستم
همیشه تنها
از هفتخوان مدهش شهنامه می گذشت
هر چند جان او
در حسرت برآمد و پیدایی تو بود
هر چند چشم او
در جستجوی دیدن رعنایی تو بود
نو خاسته دلیری
فرزندی
همراه و همنبرد
لیکن بدین صفت که تو از راه آمدی
تنهاست ـ باز ـ مرد
آری به آرزو
گرم است زندگی
بی شعله اش ولیک
خاکستری است مانده به جا از اجاق سرد
ز آن رستمی که چرخ بلندش نبسته دست
اینک
چه مانده است؟
یک پهلوان و در همه گیتی
پیروز
در شکست
شادا سفر گزیده به منزل رسیده ای
خوشبخت آن که در شب پر هول روزگار
آرامش درون
او را به شهر جادویی خواب می برد
اما مرا
که مانده بسی راه ناتمام؟
شب خوش
که صخره را
طغیان پر تلاطم سیلاب می برد!»
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر