(۱۹۳۱)
قصه پادشاه کوچولو
برگردان
· آنگاه فرش سرخی در خیابانجزیره پهن کردند و زیباترین مبل شهر را روی آن نهادند.
· «برای شما!» به پادشاه کوچولو گفتند.
· پادشاه کوچولو جوراب هایش را در آورد و روی مبل نشست.
· مبل نرم و راحت بود و اکنون پادشاه کوچولو از خیابانجزیره می توانست همه چیز را در نظر گیرد.
· «پادشاه را از راهدانی اش می شناسند و از مرکزنشینی اش!»، مردم به یکدیگر ـ به زمزمه ـ می گفتند.
· «پادشاها هر فرمایشی دارید، اعلام کنید تا ما به مورد اجرا بگذاریم»، شهردار تعظیم کرد و گفت.
· «به کارتان ـ مثل همیشه ـ ادامه دهید»، پادشاه کوچولو گفت.
· «من می خواهم قدری استراحت کنم.»
· مردم به کار خود ـ مثل همیشه ـ ادامه دادند.
· ولی دیگر داد و بیداد راه نمی انداختند و قدری آهسته بودند.
· چون می خواستند، پادشاه شان را تماشا کنند.
· پادشاه کوچولو اکنون در شهر بزرگ زندگی می کرد و از احترام عموم برخوردار بود.
· او اکنون در خانه ای زندگی می کرد که دری آبی رنگ داشت و خدمه بیشمار.
· و وقتی پادشاه کوچولو بیرون می رفت، بادی گاردها به دنبال او می رفتند تا از او مواظبت به عمل آورند.
· «اما تنهائی چقدر بهتر بود!»، پادشاه کوچولو هر از گاهی می گفت.
· «تنهائی در قصری با مرغی!
· من ـ علاوه بر این ـ به آن جهان تعلق دارم.»
· روزی از روزها دو باره چنین اندیشید.
· آنگاه بی سر و صدا پا شد و از در پشتی خانه بیرون رفت، بی آنکه بادی گاردها با خبر شوند.
· از خیابان های فرعی، خود را از شهر بیرون کشید و خورشید را دید که مثل توپی سنگین و سرخ در آنسوی کشتزارها فرو می رود.
· «کس چه می داند که از قصر من چه باقی مانده»، پادشاه کوچولو اندیشید.
· «قصر من از مدتها قبل تق و لق بود.»
· «ولی مهم نیست»، پادشاه کوچولو گفت.
· «من پادشاهی ام که در آنسوی کوهسارهای گرد سر سبز زندگی می کند.
· این را حالا همه می دانند.
· شاید روزی به دیدنم بیایند.
· اگر در قصرم نباشم، چگونه می توانند پیدایم کنند؟»
· تاج خود را مرتب کرد و با گام های استوار به راه افتاد.
· راه درازی در پیش داشت.
· شب ها زیر درخت ها می خوابید.
· یک شب هم در کلبه ای در حاشیه جنگل خوابید.
· تا اینکه روزی از روزها ـ بالاخره ـ به کوهسار گرد سرسبز رسید.
· کوهساری که قصرش در آنسوی ان قرار داشت.
· پادشاه کوچولو شاد و خوشحال شد.
· زاغچه ها در درخت ها جست و خیز داشتند.
· پرهای سیاه شان می درخشید و وقتی پادشاه کوچولو را می دیدند، تعظیم می کردند.
· رفتار زاغچه ها در وقت رفتن پادشاه کوچولو هم چنین بود.
· با این تفاوت که اکنون دیگر نگران نبودند.
· پادشاه کوچولو تصمیم گرفت که دیگر بدان نیندیشد.
· «سلام»، خطاب به زاغچه ها داد زد.
· «من برگشته ام!»
· راه قصر بدتر از قبل شده بود.
· پادشاه کوچولو از میان گیاهان تنومند راه می گشود و پیش می شتافت و ناگهان چشمش به قصر فرو پاشیده اش افتاد.
· تلی از سنگ و خاک باقی مانده بود.
· پادشاه کوچولو غمگین شد.
· «پادشاه، باید پادشاه باشد!»، با صدای بلند به خود گفت.
· «پادشاه نباید قصر داشته باشد.»
· «حق با تو ست!»، صدائی از پشت سر گفت.
· پشت بام خانه باغ، مرغ نشسته بود و در کنارش خروسی به رنگ رنگین کمان.
· در میان علف ها جوجه های کوچولوی رنگین کمانی در کار بودند.
· «خوش آمدید!»، جوجه ها ـ همه با هم ـ می گفتند.
· «خوش آمدید به خانه!»
· پادشاه کوچولو شاد شد.
· وقتی به تل خاک و سنگ دقیقتر نگاه کرد، چشمش به صدها هزار گل رنگارنگ افتاد که در میان سنگها روییده بودند.
· «آه!»، پادشاه کوچولو گفت و لبخند زد.
· پادشاه وارد خانه باغ شد و آنجا را برای زندگی مهیا ساخت.
· هر روز صبح، مرغ تخم مرغ می گذاشت و پادشاه کوچولو با قاشق کوچولوی تخم مرغ خوری زرین به خودنش می پرداخت.
· بعد از ظهرها هم به کشورش می اندیشید.
· به مشکلات مردم می اندیشید و برای آنها راه حل می جست.
· او اکنون برای مردم کشور اهمیت داشت.
· و همه مردم برای او اهمیت داشتند.
· او اکنون پادشاه واقعی شده بود.
· «فکر می کنم، قدری بزرگتر شده ام»، به مرغ ها گفت.
· خروس سر راست کرد و یکی از چشمانش را بست.
· «من غنای درونی کسب کرده ام»، پادشاه کوچولو اندیشید.
· «غنای درونی را به چشم برونی نمی توان دید.»
· «قاق!» مرغ ها گفتند و با نظر او موافق بودند.
· در روستاها و شهرمردم تصمیم داشتند که به دیدن پادشاه کوچولو بروند.
· شاید روزی بیایند و برای او قصر دیگری بسازند.
· کس چه می داند!
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر