۱۳۹۹ آبان ۱۲, دوشنبه

قصه های کودکان از جینا روک پاکو (۲۵)

   دایرة المعارف روشنگری: نگهبان کوچولوی باغ وحش و رفع اختلاف!

 
جینا روک پاکو  

(۱۹۳۱)

 قصه پادشاه کوچولو 

برگردان

میم حجری
 

·    آنگاه فرش سرخی در خیابانجزیره پهن کردند و زیباترین مبل شهر را روی آن نهادند.

 

·    «برای شما!» به پادشاه کوچولو گفتند.

 

·    پادشاه کوچولو جوراب هایش را در آورد و روی مبل نشست.

 

·    مبل نرم و راحت بود و اکنون پادشاه کوچولو از خیابانجزیره می توانست همه چیز را در نظر گیرد.

 

·    «پادشاه را از راهدانی اش می شناسند و از مرکزنشینی اش!»، مردم به یکدیگر ـ به زمزمه ـ می گفتند.

 

·    «پادشاها هر فرمایشی دارید، اعلام کنید تا ما به مورد اجرا بگذاریم»، شهردار تعظیم کرد و گفت.

 

·    «به کارتان ـ مثل همیشه ـ ادامه دهید»، پادشاه کوچولو گفت.

·    «من می خواهم قدری استراحت کنم.»

 

·    مردم به کار خود ـ مثل همیشه ـ ادامه دادند.

·    ولی دیگر داد و بیداد راه نمی انداختند و قدری آهسته بودند.

·    چون می خواستند، پادشاه شان را تماشا کنند.

 

·    پادشاه کوچولو اکنون در شهر بزرگ زندگی می کرد و از احترام عموم برخوردار بود.

 

·    او اکنون در خانه ای زندگی می کرد که دری آبی رنگ داشت و خدمه بیشمار.

·    و وقتی پادشاه کوچولو بیرون می رفت، بادی گاردها به دنبال او می رفتند تا از او مواظبت به عمل آورند.

 

·    «اما تنهائی چقدر بهتر بود!»، پادشاه کوچولو هر از گاهی می گفت.

·    «تنهائی در قصری با مرغی!

·    من ـ علاوه بر این ـ به آن جهان تعلق دارم.»

 

·    روزی از روزها دو باره چنین اندیشید.

 

·    آنگاه بی سر و صدا پا شد و از در پشتی خانه بیرون رفت، بی آنکه بادی گاردها با خبر شوند.

 

·    از خیابان های فرعی، خود را از شهر بیرون کشید و خورشید را دید که مثل توپی سنگین و سرخ در آنسوی کشتزارها فرو می رود.

 

·    «کس چه می داند که از قصر من چه باقی مانده»، پادشاه کوچولو اندیشید.

·    «قصر من از مدتها قبل تق و لق بود.»

·    «ولی مهم نیست»، پادشاه کوچولو گفت.

·    «من پادشاهی ام که در آنسوی کوهسارهای گرد سر سبز زندگی می کند.

·    این را حالا همه می دانند.

·    شاید روزی به دیدنم بیایند.

·    اگر در قصرم نباشم، چگونه می توانند پیدایم کنند؟»

 

·    تاج خود را مرتب کرد و با گام های استوار به راه افتاد.

 

·    راه درازی در پیش داشت.

 

·    شب ها زیر درخت ها می خوابید.

 

·    یک شب هم در کلبه ای در حاشیه جنگل خوابید.

·    تا اینکه روزی از روزها ـ بالاخره ـ به کوهسار گرد سرسبز رسید.

·    کوهساری که قصرش در آنسوی ان قرار داشت.

 

·    پادشاه کوچولو شاد و خوشحال شد.

 

·    زاغچه ها در درخت ها جست و خیز داشتند.

·    پرهای سیاه شان می درخشید و وقتی پادشاه کوچولو را می دیدند، تعظیم می کردند.

 

·    رفتار زاغچه ها در وقت رفتن پادشاه کوچولو هم چنین بود.

·    با این تفاوت که اکنون دیگر نگران نبودند.

 

·    پادشاه کوچولو تصمیم گرفت که دیگر بدان نیندیشد.

 

·    «سلام»، خطاب به زاغچه ها داد زد.

·    «من برگشته ام!»

 

·    راه قصر بدتر از قبل شده بود.

 

·    پادشاه کوچولو از میان گیاهان تنومند راه می گشود و پیش می شتافت و ناگهان چشمش به قصر فرو پاشیده اش افتاد.

·     تلی از سنگ و خاک باقی مانده بود.

 

·    پادشاه کوچولو غمگین شد.

 

·    «پادشاه، باید پادشاه باشد!»، با صدای بلند به خود گفت.

·    «پادشاه نباید قصر داشته باشد.»

 

·    «حق با تو ست!»، صدائی از پشت سر گفت.

 

·    پشت بام خانه باغ، مرغ نشسته بود و در کنارش خروسی به رنگ رنگین کمان.

 

·    در میان علف ها جوجه های کوچولوی رنگین کمانی در کار بودند.

 

·    «خوش آمدید!»، جوجه ها ـ همه با هم ـ می گفتند.

·    «خوش آمدید به خانه!»

 

·    پادشاه کوچولو شاد شد.

 

·    وقتی به تل خاک و سنگ دقیقتر نگاه کرد، چشمش به صدها هزار گل رنگارنگ افتاد که در میان سنگها روییده بودند.

 

·    «آه!»، پادشاه کوچولو گفت و لبخند زد.

 

·    پادشاه وارد خانه باغ شد و آنجا را برای زندگی مهیا ساخت.

 

·    هر روز صبح، مرغ تخم مرغ می گذاشت و پادشاه کوچولو با قاشق کوچولوی تخم مرغ خوری زرین به خودنش می پرداخت.

 

·    بعد از ظهرها هم به کشورش می اندیشید.

·    به مشکلات مردم می اندیشید و برای آنها راه حل می جست.

 

·    او اکنون برای مردم کشور اهمیت داشت.

·    و همه مردم برای او اهمیت داشتند.

 

·    او اکنون پادشاه واقعی شده بود.

 

·    «فکر می کنم، قدری بزرگتر شده ام»، به مرغ ها گفت.

 

·    خروس سر راست کرد و یکی از چشمانش را بست.

 

·    «من غنای درونی کسب کرده ام»، پادشاه کوچولو اندیشید.

·    «غنای درونی را به چشم برونی نمی توان دید.»

 

·    «قاق!» مرغ ها گفتند و با نظر او موافق بودند.

 

·    در روستاها و شهرمردم تصمیم داشتند که به دیدن پادشاه کوچولو بروند.

 

·    شاید روزی بیایند و برای او قصر دیگری بسازند.

 

·    کس چه می داند!

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر