لئو لیونی
برگردان
میم حجری
· معرکه برپا بود.
· تماشا داشت!
· زیر آفتاب سوزان ظهر تابستان، بیضه های تمساح ها ترک برمی داشتند و تمساحان کوچولو اندام خود را از تخم های شکسته بیرون می کشیدند و به سوی رود راه می افتادند.
· به جز کورنلیوس که با همه فرق داشت.
· کورنلیوس از بیضه که بیرون آمده بود، سرش را بالا گرفته بود و روی دو پا راه می رفت.
· بزرگتر هم که شد، همچنان روی دو پا راه رفت و چیزهائی دید، که تمساحان دیگر، هرگز ندیده بودند.
· روزی به کنار رود رفت و به تمساح های دیگر گفت:
· «من می توانم از فراز بوته ها نگاه کنم و هر آنچه را در آن دور دور ها ست، ببینم.»
· تمساح ها احمقانه ذل زدند و گفتند:
· «خوب! که چی بشه؟»
· کورنلیوس گفت:
· «علاوه بر این، من می توانم ماهی ها را هم ببینم.»
· گفتند:
· «خیلی خوب. اما بالاخره که چی بشه؟»
· کورنلیوس ناراحت و رنجیده به راه افتاد.
· میمونی را در راه دید.
· با افتخار و غرور گفت:
· «ببین! من می توانم روی دو پا راه بروم و چیزهائی را ببینم، که در فواصل دوری قرار دارند.»
· میمون گفت:
· «می بینم!
· اما من.
· من می توانم روی کله ام بایستم و با دمم از شاخه ها آویزان شوم.»
· کورنلیوس ایستاده بود و محو هنرنمائی های میمون بود.
· پرسید:
· « من هم می توانم یاد بگیرم؟»
· میمون گفت:
· «آره که می توانی!
· به شرط اینکه مرتب تمرین کنی.
· من هم کمکت خواهم کرد.»
· کورنلیوس تمرین کرد و تمرین کرد و هنر دشوار میمون را اندک اندک فرا گرفت.
· و میمون از اینکه توانسته بود، هنر خود را به او بیاموزد، شاد و خشنود بود.
· وقتی کورنلیوس یاد گرفت، که روی کله اش بایستد و با دمش از شاخه درختها آویزان شود، با خوشحالی به کنار رود باز گشت.
· و با صدای بلند گفت:
· «توجه! توجه!
· من می توانم روی کله ام بایستم.»
· تمساح های دیگر با بی تفاوتی گفتند:
· «خوب، که چی بشه؟»
· «علاوه بر آن، می توانم با دمم از شاخه درختها آویزان شوم»، کورنلیوس ادامه داد.
· اما آنها دو باره احمقانه نگاهش کردند و گفتند:
· «خیلی خوب، اما که چی بشه؟»
· کورنلیوس این را دیگر انتظار نداشت.
· ناراحت و آزرده گشت و تصمیم گرفت که پیش میمون برگردد و به راه افتاد.
· چند قدم که دور شده بود، سرش را برگرداند و به پشت سرش نگاه کرد.
· چی دید؟
· دید که تمساح های دیگر تلاش دارند، روی کله شان بایستند و با دمشان از شاخه ها آویزان شوند.
· کورنلیوس لبخند زنان به راه خود ادامه داد.
· زندگی در کرانه رود، دیگر نمی توانست مثل سابق ادامه یابد!
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر