جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
متن ساده شده توسط
ریتا کویتک
برگردان
میم حجری
فصل سیزدهم
وقتی که اجل آدمی رسیده باشد.
· کنراد دلش به اینهمه جوجه تیغی که زیر گرفته و کشته می شوند، می سوزد.
· هر روز صبح، وقتی جوجه تیغی ئی را می بیند که قصد گذر از خیابان دارد، آن را فوری برمی دارد و به آن سوی خیابان می برد.
· کنراد با دست خالی آن را برمی دارد.
· نوازش تیغ ها از جلو به عقب کاری ندارد.
· باید آن را محکم گرفت.
· بعد در چند کیلومتری، چشمش به جوجه تیغی دیگری می افتد که زیر گرفته شده است.
· کنراد جسد آن را با پا به علفزار منتقل می کند.
· روباه می تواند آنجا آن را در آرامش و دور از خطر بخورد.
· اواخر تابستان است.
· هوا گرم است و سر و صدائی نیست.
· هوا پر از خطوط سیمین است.
· کنراد در راه، چند مشت توت می چیند.
· دلش بیشتر از همه آبجو می خواهد.
· تا ده، راه درازی نمانده است.
· صدای خروس به گوش می رسد.
· کنراد به دهقانی که علف بار کرده و می برد، سلام می دهد.
· دهقانان به او با تکان سر جواب می دهد.
· پشت تپه کلیسائی سر بر فلک کشیده است.
· عصر نزدیک می شود.
· سایه ها دراز هستند.
· نرسیده به ده آبجو فروشی قرار دارد.
· کنراد کوله پشتی اش را زمین می گذارد.
· برای لحظه ای چند همه چیز رنگ عوض می کند، فقط برای لحظه ای چند.
· سر میزهائی در زیر درخت ها مشتری ها نشسته اند.
· نور خورشید از لابلای درختان می گذرد و بر لیوان های آبجو می افتد.
· کنراد آب دهنش را غورت می دهد.
· تشنه است.
· اما قبل از اینکه او پا به آبجو فروشی بگذارد، جلوی چشمان او، حادثه وحشتناک اتفاق می افتد.
· مرد به فریاد در می آید.
· بقیه به سویش می دوند.
· دورش را می گیرند، می گیرندش، نگهش می دارند، چیزهادی را با صدای بلند بر زبان می رانند.
· «مرد را زنبوری نیش زده است»، کنراد با خود می گوید.
· «زنبورها زهری دارند که قلب را از کار می اندازد.
· باید به چنین کسی فوری چیزی خوراند که قلب را دو باره به کار اندازد.»
· اما قبل از اینکه کنراد اندیشه اش را به پایان برد، مرد می میرد.
· مردان دیگر هراسان و ناباورانه عقب عقب می روند.
· دو نفر که او را نگه داشته اند، جسد بی جانش را بر زمین می گذارند.
· میان میزها روی علف ها بر زمین می گذارند.
· یکی کتش را زیر سر مرده می گذارد و دیگری می دود.
· کنراد نمی داند که مرد کجا می دود.
· چه چیز عاجلی می تواند وجود داشته باشد؟
· نیش زنبوری مرد را کشته است.
· «زنبور باید زهرش را به شاهرگش ریخته باشد»، کنراد می اندیشد.
· «آدم به نحوی از انحاء می میرد، اگر اجلش رسیده باشد.»
· کنراد سر میزی دورتر از مرده می رود و صندلی آبی رنگی را آهسته می آورد و رویش می نشیند.
· کسی توجهی به او ندارد.
· چه بهتر.
· او دیگر میل به آبجو ندارد.
· ماندنش در آنجا برای آبجو نیست.
· او همین جوری زمینگیر شده است.
· او مانده است، برای اینکه دیگر یارای راه رفتن ندارد.
سؤال چهاردهم
مردی را نیش زنبوری می کشد.
فکر می کنید، چرا کنراد واکنش نشان نمی دهد و آرام می ماند؟
برای اینکه او در ته دلش، از مرگ مرد خوشحال است؟
برای اینکه او احساسی ندارد؟
برای اینکه مرگ برای او چیز خارق العاده ای نیست؟
برای اینکه مرگ مرد، او را به اندیشدین به مرگ خودش وامی دارد؟
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر