
قصص شبگرد کوچولو
جینا روک پاکو
· یک روز مانده به عید، ارگزن ساری را گرفته بود و انداخته بود، توی قفس.
· و قفس را جلوی در خانه اش آویزان کرده بود.
· رهگذران پرنده زیبا را تماشا می کردند و ارگزن ـ فخر فروشانه ـ می گفت:
· «هنوز کجای کارید.
· بگذارید بخواند، آن وقت می بینید، چه معرکه ای است، این پرنده کوچولو.
· شاید فردا، پس فردا بخواند.»
· وقتی شبگرد کوچولو دم در خانه ارگزن رسید، مردم با دیدنش به یکدیگر «شب به خیر» گفتند و رفتند.
· شبگرد کوچولو ـ مثل همیشه ـ به شبگردی ادامه داد.
· همه چیز ـ به ظاهر ـ مثل همیشه بود.
· ولی وقتی ناقوس کلیساها در دور دورها دوازده بار زدند، به شبگرد کوچولو احساس غریبی دست داد.
· احساس کرد که زبان جانوران را می داند.
· حلزون کوچولو، آه می کشید و می گفت:
· «خانه ام خیلی سنگین است.
· خسته شدم.
· دلم می خواهد کمی استراحت کنم.»
· حلزون کوچولو، پس از گفتگو با خویشتن خویش، راه افتاد و رفت و نشست روی برگ کاهو.
· و باد شبانه به تکان دادن گهواره برگ مشغول شد.
· گربه سیاه ـ سپید خط خطی پرید روی پشت بام و عطسه کرد:
· «هاپچی!
· نور ماه دماغم را می خارونه!
· هاپچی!»
· سگ پاسبان توپید به گربه:
· «ساکت باش!
· این کار هر شبه تو ست.
· شبی نیست که تو این جیغ را نکشی، سر و صدا راه نیندازی و مانع خواب راحت دیگران نشوی!»
· سایر جانوران کاری به کار آندو نداشتند.
· خرگوش به همسرش از هویجی سخن می گفت، که به اندازه گل آفتابگردان است.
· و جغد مادر آوازی را یاد بچه اش می داد که با شنیدنش هزاران موش از لانه خویش بیرون می آیند.
· اما!
· اما در ورای صداهای جانوران، از یک جائی، صدای گریه می آمد.
· شبگرد کوچولو از جغد کوچولو پرسید:
· «داری گریه می کنی؟»
· جغد کوچولو گفت:
· «نه!
· اما با من بیا!
· می خواهم نشانت بدهم که یکی دارد درخت گردو را کتک می زند.»
· شبگرد کوچولو محلش نگذاشت و به دنبال صدای حزین گریه به راه افتاد.
· می خواست بداند، چه کسی در شب عید، این چنین غمگین است.
· وقتی به در خانه ارگزن رسید، سار را دید که با بال های آویخته، گوشه قفس نشسته است.
· شبگرد کوچولو همدلانه پرسید:
· «چرا داری گریه می کنی؟»
· سار گفت:
· «دلم برای دوستانم تنگ شده.
· می خواهم بروم بیشه، پیش آنها.»
· شبگرد کوچولو در قفس را باز کرد و سار را آزاد کرد و به جای سار، در قفس خالی، گل سرخی گذاشت و درش را دوباره بست.
· صبح روز بعد، ارگزن از خانه اش بیرون آمده بود و با صدای بلندی به مردم می گفت:
· «در شب عید معجزه شده است!
· سار من به گل سرخ بدل شده است!»
· از آنجا که معجزه شادی آور و زیبا ست، مردم شاد شدند.
· شبگرد کوچولو، اما چیزی نگفت و رفت.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر