۱۳۹۹ آبان ۱۷, شنبه

شبگرد کوچولو و سار

تعبیر خواب سار , دیدن سار در خواب چه تعبیری دارد؟

 قصص شبگرد کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری

 

·     یک روز مانده به عید، ارگزن ساری را گرفته بود و انداخته بود، توی قفس.

·    و قفس را جلوی در خانه اش آویزان کرده بود.

 

·    رهگذران پرنده زیبا را تماشا می کردند و ارگزن ـ فخر فروشانه ـ می گفت:

·    «هنوز کجای کارید.

·    بگذارید بخواند، آن وقت می بینید، چه معرکه ای است، این پرنده کوچولو.

·    شاید فردا، پس فردا بخواند.»

 

·    وقتی شبگرد کوچولو دم در خانه ارگزن رسید، مردم با دیدنش به یکدیگر «شب به خیر» گفتند و رفتند.

 

·    شبگرد کوچولو ـ مثل همیشه ـ به شبگردی ادامه داد.

 

·    همه چیز ـ به ظاهر ـ مثل همیشه بود.

 

·    ولی وقتی ناقوس کلیساها در دور دورها دوازده بار زدند، به شبگرد کوچولو احساس غریبی دست داد.

·    احساس کرد که زبان جانوران را می داند.

 

·    حلزون کوچولو، آه می کشید و می گفت:

·    «خانه ام خیلی سنگین است.

·    خسته شدم.

·    دلم می خواهد کمی استراحت کنم.»

 

·    حلزون کوچولو، پس از گفتگو با خویشتن خویش، راه افتاد و رفت و نشست روی برگ کاهو.

·    و باد شبانه به تکان دادن گهواره برگ مشغول شد.

 

·    گربه سیاه ـ سپید خط خطی پرید روی پشت بام و عطسه کرد:

·    «هاپچی!

·    نور ماه دماغم را می خارونه!

·    هاپچی!»

 

·    سگ پاسبان توپید به گربه:

·    «ساکت باش!

·    این کار هر شبه تو ست.

·    شبی نیست که تو این جیغ را نکشی، سر و صدا راه نیندازی و مانع خواب راحت دیگران نشوی!»

 

·    سایر جانوران کاری به کار آندو نداشتند.

 

·    خرگوش به همسرش از هویجی سخن می گفت، که به اندازه گل آفتابگردان است.

·    و جغد مادر آوازی را یاد بچه اش می داد که با شنیدنش هزاران موش از لانه خویش بیرون می آیند.

 

·    اما!

 

·    اما در ورای صداهای جانوران، از یک جائی، صدای گریه می آمد.

 

·    شبگرد کوچولو از جغد کوچولو پرسید:

·    «داری گریه می کنی؟»

 

·    جغد کوچولو گفت:

·    «نه!

·    اما با من بیا!

·    می خواهم نشانت بدهم که یکی دارد درخت گردو را کتک می زند.»

 

·    شبگرد کوچولو محلش نگذاشت و به دنبال صدای حزین گریه به راه افتاد.

 

·    می خواست بداند، چه کسی در شب عید، این چنین غمگین است.

 

·    وقتی به در خانه ارگزن رسید، سار را دید که با بال های آویخته، گوشه قفس نشسته است.

 

·    شبگرد کوچولو همدلانه پرسید:

·    «چرا داری گریه می کنی؟»

 

·    سار گفت:

·    «دلم برای دوستانم تنگ شده.

·    می خواهم بروم بیشه، پیش آنها.»

 

·    شبگرد کوچولو در قفس را باز کرد و سار را آزاد کرد و به جای سار، در قفس خالی، گل سرخی گذاشت و درش را دوباره بست.

 

·    صبح روز بعد، ارگزن از خانه اش بیرون آمده بود و با صدای بلندی به مردم می گفت:

·    «در شب عید معجزه شده است!

·    سار من به گل سرخ بدل شده است!»

 

·    از آنجا که معجزه شادی آور و زیبا ست، مردم شاد شدند.

 

·    شبگرد کوچولو، اما چیزی نگفت و رفت.

 

پایان

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر