قصص شبگرد کوچولو
جینا روک پاکو
شبگرد کوچولو و خروس
· چه بسیار شب ها که می آیند و می روند، بی آنکه اتفاقی بیفتد.
· شبگرد کوچولو با نور فانوسش کوچه ها را روشن می کند و راضی و خشنود به شبگردی ادامه می دهد و با خود می گوید:
· «آدم ها در خواب اند.
· حیوان ها هم همینطور!
· این امر حاکی از آن است که من شبگرد خوبی هستم.»
· یکی از شب ها که ماه ـ مثل کیک بزرگی ـ گرد بود و زرین بود، خروس سپید بیدار شد.
· اول چشم چپش را باز کرد، بعد چشم راستش را.
· و وقتی دید که هوا روشن است، فکر کرد که سپیده زده و روز آمده است.
· خروس سپید بانگ برداشت:
· «قوقولی قو!
· قوقولی قو!»
· با شنیدن آواز خروس، مرغ ها بیدار شدند، بال های شان را بر هم زدند و شروع کردند به توک زدن بر خاک.
· شبگرد کوچولو خود را با شتاب به لانه مرغان رساند و به خروس سپید گفت:
· «ساکت باش!
· بگیر بخواب!
· هنوز شبهنگام است!»
· خروس سپید ـ اما ـ باورش نشد.
· «نمی بینی که ده غرق نور و روشنائی است؟»
· به شبگرد کوچولو، گفت و پرید روی بام لانه مرغ ها.
· بال هایش را با تمامی نیروی خویش بر هم زد و وقوقولی قوقو سر داد.
· شبگرد کوچولو عصبانی شد و گفت:
· «تو داری همه را بیدار می کنی!»
· بعد با خود گفت:
· «باید تا دیر نشده، کاری کرد!»
· نردبامی پیدا کرد و خود را به پشت بام خانه خویش رساند.
· دستمالش را جلوی نور ماه آویخت و دهکده تاریک شد.
· با خشنودی و شادی از نردبام پائین آمد و تقریبا موفق شده بود.
· چرا تقریبا؟
· چون اندکی بعد، ماه بالاتر رفت و او دیگر نتوانست با آویختن دستمالی جلوی نور آن را بگیرد.
· آنگاه همه جا ـ دو باره ـ در نور ماه شناور شد و خروس سپید دوباره پا شد و بانگ برداشت:
· «قوقولی قو!
· قوقولی قو!»
· شبگرد کوچولو از خود پرسید:
· «اکنون چه باید کرد؟»
· و چون چاره ای دیگر نمی دانست، خروس را برداشت، در آغوش گرفت و شروع به لالائی خواندن کرد، تا شاید دوباره خوابش ببرد:
· «بخواب آرام، خروس سپید!
· هنوز شبهنگام است و تا طلوع روز باید ساعات بسیار صبر کرد!»
· خروس هم تقریبا به خواب رفت.
· اما وقتی شبگرد کوچولو، او را دو باره در لانه اش گذاشت، پا شد و بانگ برداشت.
· شبگرد کوچولو، کلافه شده بود و نمی دانست چه باید بکند.
· خروس را برداشت، بغلش کرد و به راه افتاد.
· شبگرد کوچولو خروس را با خود می برد و مرغ ها افتاده بودند به دنبال آندو.
· صبح، وقتی مردم ده بیدار شدند و از خانه ها بیرون زدند، شبگرد کوچولو را دیدند که کنار جاده خوابش برده و خروس سپید در بغل او مست خواب است و مرغ ها دور تا دور آندو نشسته اند، منقار در پرهای خویش فرو کرده و خوابیده اند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر