۱۳۹۹ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

نقاب (ماسک) در شعری از شیخی

نقاب | پس زمینه


  سعدی
 

اگر تو بر فکنی در میان شهر

 نقاب

هزار مؤمن مخلص درافکنی به عقاب (عذاب)


که را مجال نظر بر جمال میمونت

بدین صفت که تو دل می‌بری ورای حجاب

 

درون ما ز تو یک دم نمی‌شود خالی

کنون که شهر گرفتی روا مدار خراب

 

به 

موی تافته 

پای دلم فروبستی

چو موی تافتی

 ای نیکبخت

 روی متاب

 

تو را حکایت ما مختصر به گوش آید

که 

حال تشنه نمی‌دانی

 ای گل سیراب

 

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

و 

گر کتان بریزد 

چه غم خورد مهتاب

 

دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است

که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب

 

کجایی ای که تعنت کنی و طعنه زنی

تو بر کناری و ما اوفتاده در غرقاب

 

اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است

گرت معاونتی دست می‌دهد 

دریاب

 

اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست

همی‌کنم

 به 

ضرورت 

(جبر)

چو صبر ماهی از آب

 

تو باز دعوی پرهیز می‌کنی 

سعدی

که دل به کس ندهم کل مدع کذاب (هر مدعی و لاف زن، دروغگو ست.)

 

پایان

ویرایش

از

دایرة المعارف روشنگری

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر