۱۳۹۸ دی ۱۷, سه‌شنبه

تأملی در سخنی از مریم فیروز راجع به صادق هدایت (۶)


صادق هدایت

ویرایش و تحلیل
از
ربابه نون

 
بخشی از خاطرات مریم فیروز 
 
 
سگ ولگرد
ادامه 
 
ولی چیزی که بیشتر از همه پات را شکنجه می داد، 
احتیاج او به نوازش بود. 
او مثل بچه‌ای بود که همه‌اش توسری خورده و فحش شنیده،
 اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. 
مخصوصاً با این زندگی جدید پر از درد و زجر بیش از پیش 
احتیاج به نوازش داشت. 

چشم های او این نوازش را گدائی می کردند و حاضر بود جان خودش را بدهد، درصورتیکه یکنفر به او اظهار محبت بکند و یا دست روی سرش بکشد. 

او احتیاج داشت که مهربانی خودش را به کسی ابراز بکند، برایش فداکاری بنماید. حس پرستش و وفاداری خود 
را 
به
کسی
 نشان بدهد 
اما به نظر می‌آمد هیچکس احتیاجی به ابراز احساسات او نداشت.

 هیچکس از او حمایت نمی کرد و توی هر چشمی نگاه می کرد 
به 
جز کینه و شرارت 
چیز دیگری نمی خواند. 
و هر حرکتی که برای جلب توجه این آدمها می کرد 
مثل این بود که خشم و غضب آنها را بیشتر برمی انگیخت.

در همان حال که پات توی راه آب چرت می زد، 
چندبار ناله کرد و بیدار شد،
 مثل اینکه کابوس هايی از جلو نظرش می‌گذشت. 

در این وقت احساس گرسنگی شدیدی کرد، 
بوی کباب می آمد. 
گرسنگی غداری تمام درون او را شکنجه می داد 
به
طوری 
که 
 ناتوانی و دردهای دیگرش
 را 
فراموش کرد. 
به
زحمت
 بلند شد و با احتیاط به طرف میدان رفت.

در همین وقت یکی از اتومبیل‌ها 
با سر و صدا و گرد و خاک، وارد میدان ورامین شد.

 مردی از اتومبیل پیاده شد، به طرف پات رفت و دستی روی سر حیوان کشید.

 این مرد صاحب او نبود. 
پات گول نخورده بود، چون بوی صاحب خودش را خوب می شناخت. 

ولی چطور یکنفر پیدا شد که او را نوازش کرد؟ 

پات دمش را جنبانید و با تردید به آن مرد نگاه کرد.

 آیا گول نخورده بود؟
 ولی دیگر قلاده به گردنش نبود 
 برای این که او را نوازش بکنند. 
آن مرد برگشت دوباره دستی روی سر او کشید.
 پات دنبالش افتاد، و تعجب او بیشتر شد، چون آن مرد داخل اطاقی شد که او خوب می شناخت
 و 
بوی خوراکها 
از 
آنجا 
بیرون می آمد. 

روی نیمکت کنار دیوار نشست. 
برایش نان گرم، ماست، تخم‌مرغ و خوراک یهای دیگر آوردند.
 آن مرد تکه‌های نان را به ماست آلوده می کرد و جلو او می‌انداخت. 

پات اول بتعجیل، بعد آهسته‌تر، آن نانها را می خورد 
و 
چشم‌های میشی خوش حالت و پر از عجز خودش را از روی تشکر به صورت آن مرد دوخته بود و دمش را می جنبانید. 
آیا در بیداری بود و یا خواب می دید؟ 

پات یک شکم غذا خورد بی آنکه این غذا با کتک قطع بشود.
 آیا ممکن بود یک صاحب جدید پیدا کرده باشد؟ 

با وجود گرما، 
آن مرد بلند شد. 
رفت در همان کوچهٔ برج، کمی آنجا مکث کرد، بعد از کوچه‌های پیچ‌واپیچ گذشت. پات هم به دنبالش، 
تا اینکه از آبادی خارج شد، رفت در همان خرابه‌ای که چند تا دیوار داشت و صاحبش هم تا آنجا رفته بود. 
شاید این آدمها هم بوی مادهٔ خودشان را جستجو می کردند؟ 

پات کنار سایهٔ دیوار انتظار او را کشید، بعد از راه دیگر به میدان برگشتند.

آن مرد باز هم دستی روی سر او کشید و بعد از گردش مختصری که دور میدان کرد، رفت در یکی از این اتومبیل‌ها که پات می شناخت نشست. 
پات جرأت نمی‌کرد بالا برود، کنار اتومبیل نشسته بود، به او نگاه می کرد.

یکمرتبه اتومبیل میان گرد و غبار به راه افتاد، پات هم بیدرنگ، دنبال اتومبیل شروع به دویدن کرد. 
نه، او ایندفعه دیگر نمی خواست این مرد را از دست بدهد.
 له‌له می زد و با وجود دردی که در بدنش حس می کرد با تمام قوا دنبال اتومبیل شلنگ بر می داشت و به سرعت می دوید. 

اتومبیل از آبادی دور شد و از میان صحرا می گذشت، پات دو سه بار به اتومبیل رسید، ولی باز عقب افتاد. 
تمام قوای خودش را جمع کرده بود و جست و خیزهائی از روی ناامیدی بر می داشت. اما اتومبیل از او تندتر می رفت. 

 او اشتباه کرده بود، علاوه بر اینکه به دو اتومبیل نمی رسید، ناتوان و شکسته شده بود. 
دلش ضعف می رفت و یکمرتبه حس کرد که اعضایش از ارادهٔ او خارج شده و قادر به کمترین حرکت نیست.
 تمام کوشش او بیهوده بود. 
اصلاً نمی‌دانست چرا دویده، نمی‌دانست به کجا می رود، نه راه پس داشت و نه راه پیش.

 ایستاد، له‌له میزد، زبانش از دهانش بیرون آمده بود.
 جلو چشمهایش تاریک شده بود، با سر خمیده، به زحمت خودش را از کنار جاده کشید و رفت در یک جوی کنار کشتزار، شکمش را روی ماسهٔ داغ و نمناک گذاشت، و با میل غریزی خودش که هیچوقت گول نمی‌خورد، حس کرد که دیگر از اینجا نمی تواند تکان بخورد. 
سرش گیج می رفت، افکار و احساساتش محو و تیره شده بود، درد شدیدی در شکمش حس می کرد و در چشمهایش روشنائی ناخوشی می درخشید. 
در میان تشنج و پیچ و تاب، دستها و پاهایش کم‌کم بی‌حس می شد، عرق سردی تمام تنش را فراگرفت، یکنوع خنکی ملایم و مکیفی بود.
 
 
نزدیک غروب 
سه کلاغ گرسنه 
بالای سر پات پرواز می کردند، 
چون بوی پات را از دور شنیده بودند
 یکی از آنها با احتیاط آمد نزدیک او نشست، به دقت نگاه کرد، همین که مطمئن شد پات هنوز کاملا نمرده است، دوباره پرید.
 این سه کلاغ برای درآوردن دو چشم میشی پات آمده بودند.
  
پایان
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر