۱۳۹۵ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

سیری در شعری از حمید مصدق (8)


زیر خاکستر
تحلیلی از
شین میم شین 

زير خاكستر ذهنم باقي است
آتشي سركش و سوزنده، هنوز

يادگاري است ز عشقي سوزان
كه بود گرم و فروزنده، هنوز

·       سؤال این بود که عشق مورد نظر حمید مصدق چیست؟ 

·       برای پاسخ به این پرسش باید این بند آغازین شعر او را نخست تجزیه و بعد تحلیل کنیم.
·       تا خدای ناکرده دچار خیالبافی و قضاوت سوبژکتیو (دلبخواهی) نشویم و دست به عوامفریبی نزنیم:

1
زير خاكستر ذهنم باقي است

·       حمید مصدق در این مصراع شعر، از سوختن ذهن خویش و خاکستر گشتن آن، گزارش می دهد.
·       اگر منظور شاعر از ذهن، مغز باشد، می توان گفت که او از آتش گرفتن مغز و خاکستر گشتنش گزارش می دهد.
·       گزارش آدم سوخته مغز از سوختن و خاکستر گشتن مغز خود سؤال حیرت انگیز بزرگی است.

·       اکنون باید به این سؤال، جوابی بیابیم که چرا و چگونه ذهن شاعر آتش گرفته و خاکستر گشته است؟  

2
زير خاكستر ذهنم باقي است
آتشي سركش و سوزنده، هنوز

·       حمید مصدق در مصراع دوم این بیت، از آتش سرکش و فروزنده در زیر خاکستر ذهنش گزارش می دهد.
·       این بدان معنی است که ذهن شاعر، به تمامی مبدل به خاکستر نگشته است.
·       بخشی از ذهن شاعر، کماکان در زیر خاکستر می سوزد و می فروزد.
·       این بدان معنی است که آتش در خاکستر ذهن شاعر کماکان زنده است.  

3
زير خاكستر ذهنم باقي است
آتشي سركش و سوزنده، هنوز
يادگاري است ز عشقي سوزان

·       آتش سرکش و فروزنده در زیر خاکستر ذهن شاعر، یادگار عشق سوزانی است.

·       شاعر اکنون به سؤال ما جواب می دهد:
·       عشق، ذهن شاعر را به آتش کشیده است و خاکستر کرده است.
·       خاکستری که در زیرش، آتش سرکش و فروزنده ای کماکان می سوزد.
·       حالا معلوم می شود که عشق در قاموس مصدق، چیزی از جنس آتش افروزان است.

4
زير خاكستر ذهنم باقي است
آتشي سركش و سوزنده، هنوز

يادگاري است ز عشقي سوزان
كه بود گرم و فروزنده، هنوز

·       از مصراع آخر این دو بیت شعر معلوم می شود که در زیر خاکستر ذهن شاعر نه فقط آتش سرکش و فروزنده ای می سوزد، بلکه عشق آتش افروز هم در کنار آتش خوابش برده که نه تنها گرم است، بلکه بسان آتش زیر خاکستر فروزنده است.

·       منظور مصدق این است که در اعماق ذهنش، عشقی بسان آتش سرکش و روشنی بخشی همچنان و هنوز باقی است.

·       سؤال اما این بود که این عشق بالاخره چیست؟  

5
عشقي آنگونه كه بنيان مرا
سوخت از ريشه و خاكستر كرد
غرق در حیرتم از اینکه چرا
مانده ام زنده، هنوز!

·       معنی تحت اللفظی:
·       این عشق بنیان مرا به آتش کشید و به طرز ریشه ای سوخت و خاکستر کرد.
·       حیرتم از این است که هنوز زنده ام.

·       عشق آتش افروز کذائی، فقط ذهن و یا مغز شاعر را به آتش نکشیده، بلکه بنیاد او را به طرز بنیادی به آتش کشیده و خاکستر کرده است.

·       حیرت شاعر بی مغز و بی بنیاد، از این است که هنوز نمرده است و زنده است.

6

گاهگاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم:
«آن که جانم را سوخت،
یاد می آرد از این بنده هنوز؟»

·       معنی تحت اللفظی:
·       هر از گاهی دلم می گیرد و از خود می پرسم:
·       «آنکه جانم را سوخت، آیا از بنده یادی می کند؟»

·       اکنون معلوم می شود که عشق کذائی نه تنها ذهن و بنیاد شاعر را به آتش کشیده و خاکستر کرده، بلکه حساب جانش را هم درجا رسیده است.

·       عشق بدین طریق، چیزی شبیه به چنگیز نهنگ و تیمور لنگ نمودار می گردد.
·       هنری که عشق مصدق دارد، تخریب رادیکال ذهن و بنیاد و جان شاعر است.

·       این هنوز چیزی نیست.
·       چیز این است که شاعر، عشق وحشی و ویرانگر را آنتروپومورفیزه می کند.
·       یعنی در هیئت انسانی تصور و تصویر می کند.

·       این هم هنوز چیزی نیست.
·       چیز این است که عشق وحشی مغولیستی و تاتاریستی، حافظه و مغز اندیشنده هم دارد.
·       به همین دلیل شاعر از خود می پرسد که یادی هم ازبنده اش می کند و یا به کلی فراموشش کرده است.

7
گاهگاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم:
«آن که جانم را سوخت،
یاد می آرد از این بنده هنوز؟»

·       این هم هنوز چیزی نیست.
·       چیز این است که رابطه شاعر با عشق مغولیستی ـ تاتاریستی، رابطه بنده با ارباب بنده دار است.

·       البته منظور شاعر از واژه بنده، حتما همان منظور شیخ و خواجه شیراز از بنده نیست.

·       شاید جبر منطقی شعر، بنده را به شاعر تحمیل کرده است تا قافیه زنده و بنده جور در آید.
·       عیرانی ها معرکه اند.
·       وقتی می خواهند محبتی به کسی بکنند، می گویند:
·       نوکرتیم.
·       چاکرتیم.
·       خاک زیر پایتیم.
·       بنده ی مخلصتیم.
·       غلامتیم.
8
سخت جانی را بین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار بِه از
بی تو بودن باشد !

·       معنی تحت اللفظی:
·       من شاعر سخت جانی هستم که از دوری تو، نمرده ام.
·       چون مردن صدبار دشوارتر از بی تو بودن است.

·       جل الخالق:
·       عشق که ذهن و جان و بنیاد شاعر را به آتش کشیده و خاکستر کرده، برای شاعر حیاتی ترین و ضروری ترین چیز زندگی است.
·       دوری از عشق در قاموس شاعر عشقگرا صدبار بدتر از مرگ است.

·       آدم بی اختیار یاد مشد احمد شاملو می افتد که عشق را خواهر مرگ تصور می کند و ضمنا آن را خروشان تر از طبل می سازد:  

من عشق را سرودی کردم
پُرطبل ‌تر ز مرگ

·       شق القمر به همین می گویند.

·       اما این عشق بالاخره چیست که جز تخریب فونکسیون و جز مرگ همشیره ای ندارد؟  

9
گفتم:
«از عشق تو من خواهم مُرد
چون نمردم، هستم
پیش چشمان تو شرمنده، هنوز.»

·       معنی تحت اللفظی:
·       به تو گفته بودم که از عشق تو خواهم مرد.
·       ولی از آنجا که هنوز نمرده ام، پیش چشمان تو احساس شرمندگی می کنم.

·       کسی که مدعی جزغاله شدن جان و ذهن و بنیان خویش است، بی کمترین دغدغه خاطری از زنده بودن کماکان خود گزارش می دهد و بدتر از آن نه از دروغ های خویش پیش چشمان خواننده شعرش، بلکه پیش چشمان عشق کذائی، احساس شرمندگی می کند.

·       وقتی گفته می شود که شعر بهترین وسیله برای تخریب خانه خرد خلایق است، به همین دلایل است.

·       خواننده با خواندن اشعار شعرای عجق ـ وجق، نه خردمندتر، نه خردگرا تر، بلکه خرتر و خردستیزتر می شود.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر