۱۳۹۵ دی ۲۱, سه‌شنبه

سیری در گفت و گوی شهاب شهسوار و رئیس دانا (22)


فریبرز رئیس‌دانا
 (۱۳۲۷) 
سرچشمه:
صفحه فیسبوک روزبه نوید 
ویرایش و تحلیل از
مسعود بهبودی

بر سرزمین سوختگی
سیاوش کسرائی
ادامه

سرخوردگی به فلسفه ای تازه می رسد

·       سیاوش در این مصراع شعر، تسلیم را به طرز پسیکولوژیستی توضیح می دهد:
·       توده ای های سابق، از دید سیاوش، سنگر عوض می کنند.
·       خود را داوطلبانه خلع سلاح می کنند.
·       پرچم سفید برمی افرازند و تسلیم رژیم انقلاب بورژوائی سفید می شوند.

·       سیاوش این کرد و کار همرزمان خود را نه به معنی ادامه منطقی نبرد در سنگر توده و پیشرفت اجتماعی، بلکه برعکس، به معنی خروج از سنگر توده و خیانت به توده تلقی می کند.

1
سرخوردگی به فلسفه ای تازه می رسد

·       اگر کسی در سطح پدیده ها سیر کند، به همین نتیجه می رسد که سیاوش رسیده است.
·       اما اگر کسی خطه نمود و پدیده و ظاهر قضایا را ترک کند و به اعماق نفوذ کند و ماهیت این موضعگیری توده ای های سابق را کشف کند، به سستی و بی پایگی استنباط رهبری حزب توده و سیاوش می رسد.

·       توده ای ها در انقلاب بورژوائی سفید، اجرای خواه و ناخواه برنامه ضد فئودالی حزب توده را می بینند و به حمایت عملی از انقلاب بورژوائی سفید می پردازند و ضمنا (نه به دلیل حمایت)، بلکه به دلیل لیاقت، به پست و مقام و منصب و «سقف ننگ و میز نو» (از دید سیاوش) می رسند.

·       بخشی از روشنفکران حزب توده به مقام رئیس دانشگاه و رئیس بانک و ساواک و غیره می رسند.
·       سیاوش خیال می کند که آنها به دلایل پسیکولوژیکی به حمایت از انقلاب بورژوائی سفید می پردازند و برای توجیه کرد و کار خویش به «فلسفه ای تازه می رسند.»
·       این فلسفه ی تازه ای نیست.

2
سرخوردگی به فلسفه ای تازه می رسد

·       این در خطوط کلی اش حرکت در راستای برنامه ضد فئودالی و انقلابی حزب توده است.
·       این دفاع عملی از خط ضد فئودالی حزب توده است و ضمنا مبتنی بر آموزه های مارکسیستی ـ لنینیستی است.
·       این رهبری حزب توده و تحت تأثیر رهبری حزب توده، خود سیاوش است که به دلایل پسیکولوژیکی از خط ضد فئودالی برنامه حزب توده خارج می شود و از سنگر فئودالیسم سر در می آورد.
·       سیاوش در این شعر دچار قیاس به نفس است.

3
سرخوردگی به فلسفه ای تازه می رسد

·       احمد شاملو در محل کارش، مشاجره ای با همکار توده ای اش داشته که در کتاب دکتر خصوصی اش، دکتر نورالدین سالمی، تحت عنوان «بامداد در آینه» تشریح می شود:
·       همکار توده ای شاملو، که شاملو به دلیل فقر مادی اش و دندان جلوئی افتاده اش مورد تحقیر قرار می دهد، در مقابل موضع ضد انقلابی ـ ضد بورژوائی شاملو، به طرز زیر استدلال می کند:

«انقلاب سفید معنائی جز جامه عمل پوشاندن به مفاد ضد فئودالی برنامه حزب ما نیست
 و به همین دلیل مترقی است.»
(نقل به مضمون)

·       شاملو از این استدلال مارکسیستی ـ لنینیستی همکار توده ای اش چنان برآشفته می شود که شعر ضد توده ای معروفش را می سراید.
·       (نقل به مضمون، از همان اثر نور الدین سالمی)   

4


سرخوردگی به فلسفه ای تازه می رسد

·       ما برای اثبات بطلان نظر سیاوش و صحت نظر همرزم توده ای اش، همین شعر احمد شاملو را منتشر می کنیم تا ضمنا آن را مورد تحلیل شتابزده قرار دهیم:


با چشم‌ ها
(۱۳۴۶)  
احمد شاملو

با چشم‌ ها
           
ز حیرتِ این صبحِ نابجای
خشکیده بر دریچه ‌ی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیده‌ ی این روزِ پابه ‌زای،

دستانِ بسته‌ام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم: 
«اینک
   
چراغ معجزه
   
مَردُم!

   
تشخیصِ نیمشب را از فجر
   
در چشم‌ های کوردلی‌ تان
   
سویی به جای اگر
   
مانده ا‌ست آنقدر،
   
تا
    
از
     
کیسه ‌تان نرفته تماشا کنید خوب
   
در آسمانِ شب
   
پروازِ آفتاب را !

  با گوش‌ های ناشنوایی ‌تان
   
این طُرفه بشنوید:
   
در نیم‌ پرده‌ی شب
   
آوازِ آفتاب را.»

«دیدیم»
(گفتند خلق، نیمی)
    
پروازِ روشنش را. آری»

نیمی
ـ به شادی از دل ـ
فریاد برکشیدند:
«با گوشِ جان شنیدیم
   
آوازِ روشنش را

باری
من با دهانِ حیرت، گفتم:
«ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلایق!
   
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
   
تزویر می‌کنید؟
از شب
ـ هنوز ـ
مانده دو دانگی.
   
ور تایب (توبه کرده) اید و پاک و مسلمان
نماز را
   
از چاوشان نیامده بانگی

***
هر گاوگَندچاله دهانی
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:
«این گول بین که روشنیِ آفتاب را
   
از ما دلیل می‌طلبد

توفانِ خنده‌ها 
«خورشید را گذاشته،
می ‌خواهد
   
با اتکا به ساعتِ شماطه‌ دارِ خویش
   
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
   
از نیمه نیز برنگذشته‌ است.
»
توفانِ خنده‌ها
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیرِ آتش در جانم
پیچید.

سرتاسرِ وجودِ مرا
ـ گویی ـ
چیزی به هم فشرد
تا قطره‌ ای به تفتگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخیِ تمامیِ دریا ها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.

آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنها ترین حقیقتِ شان بود
احساسِ واقعیتِ شان بود.
با نور و گرمی ‌اش
مفهومِ بی‌ ریای رفاقت بود
با تابناکی ‌اش
مفهومِ بی ‌فریبِ صداقت بود.

***
(ای کاش می ‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی ‌دریغ باشند
در دردها و شادی ‌ها شان
حتی
  
با نانِ خشکِ شان.
و کارد های شان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)

****
افسوس!
آفتاب
مفهومِ بی ‌دریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
 با آفتاب‌گونه‌ ای
آنان را
اینگونه
دل
فریفته بودند!

***
ای کاش می‌ توانستم
خونِ رگانِ خود را
من
  
قطره
  
قطره
  
قطره
  
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش می‌توانستم
ــ یک لحظه می ‌توانستم، ای کاش ــ
بر شانه‌ های خود بنشانم
این خلقِ بی ‌شمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشید ِشان کجا ست
و باورم کنند.
ای کاش
می ‌توانستم!

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر