۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

سیری در شعری از نیکا نیکزاد (5)


سرچشمه:
صفحه فیس بوک نیکا نیکزاد
تحلیلی از شین میم شین
 
سایه

·        در من سایه ی کودکی قدم می زند،
·        که هنوز از ترکه های سُنّت می سوزد.

·        با نوجوانی
·        که خنده هایش را
·        انقلابیون دزدیده اند.
·         
·        و دخترکی که هراس از چشمانی هیز،
·        او را به کتمان جوانی اش
·        واداشته!

·        .....
·         
·        در من سایه ی زنی قدم می زند
·        با کوله باری از آرمان هائی سوخته،
·        اما هنوز
·        عاشقانه
·        می خواند!

·        .....

·        در من سایه ی فریادی است
·        در تمنای بذرهای نو
·        برایِ
·        فرداها!
پایان


·        حریفی پس از خواندن این شعر در کامنتی نوشته بود:

این زیباترین، صمیمانه ترین و صادقانه ترین شعری است
که ما تاکنون از نیکا خوانده ایم.
صریح،  رو راست، بی تظاهر، بی تزویر
 و بی خودسانسوری به هر دلیل.
تحلیل این شعر می تواند ـ  در عین حال ـ تحلیل تاریخ معاصر ایران
باشد و تحلیل طبقات اجتماعی موسوم به
«طبقات اجتماعی واپسین.»

·        شاید حق با حریف باشد.
·        ما اما اهل پیشداوری و شتابزده داوری نیستیم و لذا چاره ای جز تجزیه و سپس تحلیل این شعر زیبا نداریم تا تاحدودی به صحت و سقم نظر حریف پی ببریم.

 سایه
·        سایه عنوان این شعر است.

·        چرا سایه؟

1
·        سایه نزدیک ترین، دیر آشناترین و ناگسستنی ترین چیز و «کس» و همراه برای آدمیان است.  

2

·        فروغ فرخزاد تأملاتی در زمینه سایه دارد:

ای بسا پرسیده ام از خود:
«زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟»

3
·        شاعری به نام عسگر آهنین نیز شعری در رابطه با سایه دارد:

پرسشی در غربت

·        از سفر ـ باردگر ـ  برگشتم
·        در گشودم، دیدم
·        سایه ام منتظر است.

·        لحظه ای، مکثی کرد
·        پُرسشی را، که از آن می ترسیدم،
·        با همان شیوه ی زهر آلودش، مطرح کرد:
·        «پخته ات کرد، سفر؟
·        حال، دانستی، کز جنگ درون،
·        هر کجا باشی،
·        امکان رهایی صفر است؟
·        چاره ای نیست، مگر
·        آفتابی نشوی
·        و بدان وسوسه ی از همه پنهان، دیگر تن در ندهی!»  

·        دیدم آن هیچ، مرا می جود و می بلعد
·        جامه دانم را
·        با بار سفر ول کردم
·        رو به آیینه نشستم،
·        که مگر دوست سراغم آید،
·        دوست هم فرصت دیدار نداشت.

پایان

3
·        حریفی قصه ای دارد که در آن قصه نیز سایه جان می گیرد و علاوه بر آن از صاحبسایه کسب استقلال می کند و چه بسا حتی برتر و تیز اندیش تر از صاحبسایه می شود:
·        «پا شو! پا شو!»
·        چشم باز کردم.
·        سایه ام بالای سرم ایستاده بود، لاغراندام، استخوانی و بی حال.
·        حوصله اش انگار سر رفته بود.
·        با نوک پا به باسنم می زد و له له زنان، فرمان صادر می کرد.
·        بزحمت بلند شدم.
·        تمام تنم درد می کرد.
·        «اینجا دیگه کجا ست؟»، برآشفته پرسیدم.
·        سایه ام ساکت ایستاده بود و بی تفاوت نگاهم می کرد.
·        یادم آمد که انتظار پاسخ از او بیهوده است.
·        چون بنظر او هر کس باید پاسخ پرسش هایش را خودش پیدا کند.

4
·        اکنون باید به این سؤال جوابی بیابیم که چرا بنی بشر با سایه سر و کله می زند؟

5
·        دلیل این امر شاید تنهائی آدمیان باشد.
·        تنهائی نه فقط به معنی ضد همبائی.
·        نه فقط  به معنی دور بودن از جمع.
·        بلکه چه بسا به عنوان گشتاوری ایدئولوژیکی!

6
·        تنهائی به عنوان گشتاروی ایدئولوژیکی نتیجه خلأ معنوی زندگی است:
·        نتیجه بی دورنمائی و بی فردائی آدمیان است.
·           تنهائی به عنوان گشتاروی ایدئولوژیکی  پدیده ای طبقاتی است.

7
·        شاعر اما در این شعر مفهوم «سایه» را به معنی بدیعی و بکلی دیگری به خدمت می گیرد:
·        شاعر مراحل مختلف توسعه و تکوین خود را به شکل مراحل مختلف توسعه و تکوین سایه ای تصور و تصویر می کند:
·        سایه کودکی که در روند توسعه خویش به سایه دختری و سپس به سایه زنی مبدل می شود تا به هر دلیلی «تبخیر»  شود، «آدمیت» زدائی شود و فرم سایه فریادی به خود گیرد.

ادامه دارد.

۱ نظر:

  1. فقط اضافه کنم که با دقت در شعر ، مشخص است در هر دوره شاعر دچار فریادهای فروخورده ای می شود (نارضایتی های هر دوره) که در نهایت از مجموعه ی آن فریادها، خروشی علیه کهنگی و روشهای مرسوم شکل می گیرد.شاعر در پایان بدنبال نوگرائی و تغییر در پوسیدگی منش های پیشین است.! اما کاش بجای آدمیت زدائی بگوئیم جسم و ماده زدائی

    پاسخحذف