۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

وداع با شایا!

 به یاد روزبه ـ مادر بزرگ ـ پدر بزرگ
برای مریم:
دوستی از تبار کیمیا و رؤیا

آنتونی اشنایدر
برگردان میم حجری

·        وقتی که مادر بزرگ با چتر بزرگ خود به دیدن میرا و والنتین آمد، هوا آفتابی بود.

·        او از ماشین بابا پیاده شد و گفت:
·        « شایا را هم با خود آوردم.
·        شایا آمده بود پیش من و من صاحبش را پیدا نکردم.»

·        مادر بزرگ جعبه ای را در دست داشت که سوراخ های زیادی داشت.

·        «شایا؟»، میرا پرسید.

·        «آره، شایا»، مادر بزرگ گفت.

·        «نگاه کن و ببین که پر و بال زرد طلائی اش چه درخششی دارد!»

·        خوشبختانه مادر بزرگ فکر قفس، دانه و شلوار شنا را هم کرده بود.

·        در پنجره آشپزخانه جای آفتابگیری وجود داشت.

·        شایا بسیار هیجانزده بود.

·        مادر بزرگ کنار قفس نشست و آوازی را سوت زد.

·        آنگاه، شایا سرش را کج کرد و به آواز مادر بزرگ گوش داد.

·        بدین طریق، دوستی شایا با مادر بزرگ، مادر، بابا، میرا و برادر کوچکش ـ والنتین ـ شروع شد.

·        طولی نکشید که آنها به یکدیگر خو گرفتند.

·        حتی بابا دیگر به بهانه غذا دادن هر روزه به شایا و آواز او غر نزد.

·        شایا هر روز ظهر از میرا یک تکه سیب دریافت می کرد.

·        «بگذارید که شایا در آشپزخانه قدری پرواز کند»، مادر بزرگ گفت.
·        «و گرنه بال هایش زنگ می زنند.»

·        وقتی که روزی والنتین برگ گلی را برایش آورد، شایا از ترس خود را به آب ظرفشوئی انداخت.

·        مادر بزرگ اغلب دم پنجره، نزد شایا می نشست.

·        مادر بزرگ یا با شایا صحبت می کرد و یا به رادیو گوش می داد.

·        مادر بزرگ از سمفونی بیشتر از هر چیز خوشش می آمد، شایا هم همراه با آن می خواند.

·        وقتی که میرا با والنتین دعوا می کرد، شایا هیجانزده جیک جیک می کرد.

·        در نتیجه، میرا و والنتین خنده شان می گرفت و دعوا یادشان می رفت.

·        در پائیز، شایا بیشتر از هر وقت دیگر، خیلی از پرهایش را از دست داد.

·        «این تعویض لباس شایا ست»، مادر گفت.

·        «شایا حالا لباس زمستانی دریافت می کند.»

·        «تو دیگر برای همیشه پیش ما می مانی؟»، والنتین از مادر بزرگ پرسید.

·        مادر بزرگ سرش را به علامت «آری»، تکان داد.

·         در این اواخر، مادر بزرگ اغلب احساس خستگی می کرد.

·        راه رفتن برایش دشوار می نمود.

·        وقتی که او یکشنبه ها با بابا به قدم زدن می پرداخت، از چتر بزرگ خود به عنوان عصا استفاده می کرد.

·        مادر بزرگ طولانی تر از همیشه می خوابید.

·        علاوه بر این، دیگر خوب نمی شنید.

·        وقتی مادر بزرگ نامه دریافت می کرد، نامه را تقریبا به کندی والنتین می خواند.

·        او اغلب عکس هائی را از کیفش بیرون می آورد و قصه هائی در باره بابا بزرگ به میرا می گفت.

·        میرا بابا بزرگ را دیده بود.

·        وقتی برف می بارید،، مادر بزرگ دم پنجره، نزد شایا می نشست.

·        او بندرت از خانه بیرون می رفت.

·        چشم به راه چی بود، مادر بزرگ؟

·        صبح یکی از روزهای بهمن ماه، آشپزخانه ساکت ساکت بود.

·        شایا نه روی میله قفس، بلکه در کف قفس نشسته بود و چشمانش نیمه باز بودند.

·        «شایا چه شه؟»، والنتین با نگرانی پرسید.

·        «چرا دیگر غذا نمی خورد، آبتنی نمی کند؟»

·        «شاید بدنش درد می کند»، مادر بزرگ گفت و با والنتین برای شایا آشیانه ای از پشم و پنبه درست کرد.

·        سر شایا خیلی سنگین بود.

·        والنتن آشیانه را با پرنده کوچک در دستانش گرفته بود و با خود به همه جا می برد.

·        «شایا حالا به ما احتیاج دارد»، مادر بزرگ گفت.

·        بیرون از خانه، برف سنگینی بر زمین نشسته بود.

·        مادر به منقار شایا آب می پاشید.

·        شایا ناگهان شروع کرد به نوک زدن به دور و بر خود.

·        والنتین را ترس برداشت.

·        شباهنگام، والنتین و میرا شایا را در کف قفس خواباندند.

·        مادر دستمالی به روی قفس انداخت، تا نور مزاحمتی برای شایا ایجاد نکند.

·        والنتین صبح زود به آشپزخانه دوید.

·        «شایا همچنان در خواب است»، والنتین داد زد.

·        پشت پنجره توفان برف و باد بود.

·        «شایا دیگر بیدار نمی شود»، والنتین ناگهان گفت و بعد به گریه در آمد و به نوازش پرهای زرد طلائی آن پرداخت.

·        مادر بزرگ والنتین را بغل کرد.

·        همه غمگین شدند.

·        آنگاه، مادر بزرگ زیباترین دستمال خود را بیرون آورد و روی شایا کشید.

·        بابا زیر درخت نارون در باغچه، قبری کند.

·        مادر بزرگ پالتوی زمستانی اش را پوشیده بود و کلاه خز بر سر داشت.

·        والنتین شایا را با احتیاط  به گور سپرد و بابا بر روی آن، خاک و برف ریخت.

·        «پرنده عزیز طلائی!»، والنتین زیر لب زمزمه کرد.

·        در آشپزخانه، اکنون سکوت مطلق حکمفرما ست.

·        مادر قفس را به پستو برده است.

·        اکنون مادر بزرگ دم پنجره تنها نشسته است.

·        والنتین به نارون چشم دوخته است.

·        پای درخت نارون آرامگاه شایا ست.

·        «مادر بزرگ!»، والنتین گفت.

·        «تو هم روزی می میری؟»

·        مادر بزرگ به علامت «آری»، سرش را تکان داد.

·        «شایا اما با این حال، هنوز هم زنده است.
·        می دانی؟
·        شایا هنوز هم زنده است، برای اینکه ما دوستش می داریم»، مادر بزرگ گفت و عکسی از کیفش بیرون آورد.

·        «این شایا ست!»، والنتین شادمانه داد زد.

·        «این عکس برای تو ست»، مادر بزرگ گفت و بعد آنها به نقل خاطرات خود در باره شایا پرداختند.

·        نهرهای نور خورشید بر جای خالی شایا در لب پنجره جاری بود.


·        «می آئی برویم نزد شایا؟»، والنتین پرسید.

·        مادر بزرگ بزحمت پالتوی خود را پوشید و به جست و جوی چترش پرداخت.

·        آرام آرام و نفس نفس زنان از پله ها پائین رفت.

·        والنتین با احتیاط دستش را در دست گرفت و محکم نگه داشت.

·        مادر بزرگ در جیب پالتو اش، یک حلقه چرخریسک داشت.

·        آن را بر شاخه نارون بالای گور شایا محکم بست.

·        بعد آندو به خانه برگشتند.

·        مادر بزرگ بزحمت از پله ها بالا رفت.

·        مادر بزرگ دیگر بندرت دم پنجره می نشست.

·        بیشتر وقت ها روی مبل دراز می کشید.

·        یک بار ناگهان گفت:
·        «شما که مرا تنها نخواهید گذاشت؟»

·        «هرگز، مادر بزرگ، هرگز!»، والنتین هراس زده داد زد.

·        بعد، مادر بزرگ دست هایش را دراز کرد و پیشانی میرا و والنتین را بوسه داد.

·        «همه چیز رو به راه و بسامان است»، مادر بزرگ با لحن آرامبخشی گفت.

·        هر روز، میرا و والنتین بیشتر حس می کنند، که مادر بزرگ را چقدر دوست می دارند.

·        ساعات متوالی کنار تخت مادر بزرگ می نشینند، به نقل خاطرات خود در باره شایا می پردازند و تخته بازی می کنند و یا به قصه های مادر بزرگ گوش می دهند.


·        صبح یکی از روزها، مادر چشمانش از اشک لبریز بود.

·        پشت سرش بابا ایستاده بود.

·        «بیائید پیش مادر بزرگ»، مادر گفت و دستان والنتین و میرا را در دست گرفت.

·        مادر بزرگ ـ بی حرف و بی حرکت ـ روی تختش دراز کشیده بود.

·        «مادر بزرگ!»، والنتین آهسته گفت.
·        «مادر بزرگ!»

·        بعد دستان رنگ پریده او را نوازش کرد.

·        «او خوابیده، مثل شایا»، مادر گفت.

·        «مادر بزرگ!»، والنتین داد زد.
·        «بیدار شو، مادر بزرگ!»

·        مادر، والنتین را بغل کرد.

·        میرا می گریست.

·        بابا میرا را بغل کرده بود.

·        در بیرون از خانه، پرنده ها می خواندند.

·        «یادتان هست»، مادر پرسید.

·        «وقتی که مادر بزرگ با چتر بزرگش به خانه ما آمد؟

·        آن روز هوا آفتابی بود.»

·        والنتین و میرا سرهای شان را به علامت «آری»، تکان دادند.

·        «او در دستش جعبه ای داشت.
·        این شایا ست، مادر بزرگ گفت.
·        این دفتر را مادر بزرگ برای شما به میراث نهاده است.»

·        والنتین و میرا دفتر را باز کردند.

·        در صفحه اول آن نوشته شده بود:

قصه های شایا! 
(شایا یعنی زندگی)
پیشکشی برای میرا و والنتین

·        «مادر بزرگ، ما دوستت داریم!»، میرا آهسته گفت.

پایان

۲ نظر:

  1. منهم چون مادر بزرگای دیگرم وروزیخواهم مرد اما باتنموروح وروانم عهد بسته ام تا روز پیروزی مصتضعفان بر مستکبران ومظلومان بر ظالمانوستمدیدگان برستمکاران رانبینم نخواهم مرد این عهدو پیمان منست باخودم با اینکه مرگ قانون طبیعتست انسانها وموجودات دیگرهم میرا هستندولی در عین اینکه ادمها میمیرند ولا ادمها همیشه وجود دارند ودنیا از ادمها تهی نخواهد بود منطق درست هم همینست

    پاسخحذف
  2. پس دیر زی!
    حق با ناهید عزیز است.
    آدم وقتی می میرد که دیگر تکلیفی برای خود حس نمی کند و بود و نبودش یکسان است.

    پاسخحذف