۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

سیری در شعری از آقای سعید سلطانی طارمی (2)

  دو نامه به همسرم
نامه اول
تحلیلی از یاسین

تز چهارم
دل من!
چه شگفت است زمان
گاه زیبا و نفس گیر و سخی‌ است
مثل چشمان تو
                    خورشید
                                  ایران
گاه ملعون و خسیس
                            چون جدایی
                                               خنجر
                                                        زندان.
 
·        زمان علاوه بر دیالک تیک جذبه و نفور و دیالک تیک سخاوت و خست بودن ـ گاهی ـ مثل جدائی و خنجر و زندان ملعون و خسیس است :
·        جدائی نفرین شده خست دیدار است.
·        خنجر لعنتزده وسیله مرگ است و خست حیات و همباشی و همزیستی.

·        زندان ملعون خست دیدار و وصل و پیوند است، «خاموشی چراغ های رابطه است»، به قول فروغ فرخزاد.

تز پنجم

به چه می‌اندیشم؟
به تو یا ایران
به جدایی یا زندان
راستی را که میان تو و ایران فرقی نیست
راستی را که خیابان هم زندانی است.

·        یکی از اشکالات نگارش فارسی که راه به تفسیر سوبژکتیف باز می کند، همین است :
·        خیابان هم زندانی است.
·        منظور واقعی شاعر کدام است؟
·        خیابان هم در زندان است، مثل یک زندانی است، مثل همسر شاعر محبوس است و چراغ های رابطه اش خاموش؟
·        و یا اینکه خیابان خود به زندان بدل شده است؟

*****
·        شاعر در این تز ـ در هر حال ـ میان همسر و همبودش علامت تساوی می گذارد.
·        ما اینجا با دیالک تیک فرد و جامعه سر و کار داریم و با هومانیسمی ژرف :
·        زندانی کردن اعضای جامعه ـ در تحلیل نهائی ـ معنائی جز زندانی کردن کل جامعه ندارد، معنائی جز تبدیل کل جامعه به یک زندان پهناور ندارد.
·        در جامعه بشری هیچکس تنها نیست.
·        چون هیچکس را از دیالک تیک خود و همبود گریز و گزیری نیست.
·        سلب آزادی از عضوی از همبود در تار و پود کل همبود منعکس می شود و واکنش همگانی را دیر یا زود به دنبال می آورد.
·        سلب آزادی از افراد ـ آن هم از اندیشندگان قوم ـ معنائی جز سلب آزادی از همبود ـ بطور کلی ـ ندارد :
·        راستی را که خیابان هم زندانی است، همانند همسر دانش جوی شاعر و یا خیابان هم فرقی با زندان ندارد و شاعر به ظاهر آزاد احساس خفقان می کند و نفسش می گیرد (توضیحی مسکوت در باره مفهوم نفسگیری زمان).


تز ششم
نازنین!
در خیابان بی ‌تو
سیل چشمان محدب جاری‌ است
که ز گورستان می‌آیند
شهر را می ‌پایند
بوی دمکرده و متروک بلاهت را
همه جا می‌پاشند.

·        در این تز شاعر، انتقاد اجتماعی فریاد می کشد :
·        سیل چشمان محدب جاری خیابان (جامعه) است.
·        چشمان محدبی که از عهد عتیق آمده اند، با هنجارهای خاص خویش، با عفونت ماندگی، کپکزدگی، پوسیدگی.
·        مفهوم «نفسگیری زمان» ـ اکنون ـ بی کلامی، حتی ـ توضیح داده می شود.
·        سیل چشمان محدب جاری در خیابان، برای تحکیم سلطه نامعاصر طبقه ای، غل و زنجیر بر پای شهر (جامعه) می نهد، جامعه را به تفتیش می کشد، می پاید و ضمنا ماهیت عقبمانده خود را نشان همگان می دهد :
·        بوی دمکرده و متروک بلاهت (دلیل دیگری برای نفسگیری زمان) را همه جا می پاشد.
·        مقایسه بی امان گذشته و حال، از سوی تک تک افراد جامعه در کار مدام است :
·        امروز اختناق آورتر از دیروز است و چشمان محدب امروزین مفتش تر و ابله تر از چشمان محدب دیروزین اند.

تز هفتم
در خیابان بی ‌تو
بوی خون می‌آید
بوی گمراه جنون می ‌آید
در خیابان، خون
کودک گمشده ‌ای‌ است
که به دنبال دلی ساده و آزادی ‌خواه
به خیابان آمد
و شتک خورد به دیوار سیاه.

·        اکنون خیابان (جامعه) است که تشریح می شود.
·        اختناق و ستم و فوندامنتالیسم را بهتر از این نمی توان تشریح کرد :
·        در خیابان (جامعه) ـ حتی ـ ساده ترین حقوق مدنی با قساوت قرون وسطائی سلب و سرکوب می شوند، بوی خون از این رو ست.
·        در مفهوم «در خیابان، خون» تأکیدی آشنا بر حرف «خ» ـ آگاهانه و یا بطور خودپو ـ صورت می گیرد و در ذهن خواننده میان خیابان و خون علامت تساوی ترسیم می شود.
·        این صنعت شعری ما را یاد شعر کلاسیک پارسی می اندازد :

خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است!

·        اما چرا؟
·        شاعر باید چرائی خونریزی لگامگسیخته را نیز توضیح دهد و توضیح می دهد :
·        در خیابان (جامعه) بوی گمراه جنون پیچیده است (دلیل دیگری بر نفسگیری زمان.)
·        شاعر میان جنون و خون رابطه علت و معلولی برقرار می کند:
·        علت سلب و سرکوب خونین حتی ساده ترین حقوق مدنی جنون است.
·        چرا جنون؟
·        برای فهم مفهوم «جنون» باید به ضد دیالک تیکی آن اندیشید، به عقل.
·        انسان جولانگان دیالک تیک غریزه و عقل است.
·        در غیاب عقل، غریزه می تواند یکه تاز میدان شود و در و دروازه را به روی جنون بگشاید.
·        آنگاه انسان به درجه نیاکان دور خویش، به درجه حیوانات ددمنش و درنده سقوط می کند و اصلا نمی داند که چه می کند و چرا می کند.
·        شاعر ـ در هر حال ـ علت جنایت جاری (معلول) را جهل و جنون می داند.
·        او برای نشان دادن جو جامعه، معصومانه ترین موجود را به تصویرمی کشد، کودک را.
·        و ضمنا عمق قساوت جنونزده خردستیز را برملا می سازد :
·        خون کودک گمشده ای است که به دنبال دلی ساده و آزادیخواه به خیابان می آید و بر در و دیوار شتک می خورد.

·        تکاندهنده تر از این نمی توان فاجعه را ترسیم کرد.
·        اگر فقط همین یک تصویر در این شعر وجود می داشت، ارجمندی شگرف آن را تضمین می کرد.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر