۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

سیری در شعری از سعید سلطانی طارمی (3)

  دو نامه به همسرم
نامه اول
تحلیلی از یاسین

تز هشتم
آری امروز خیابان، بی ‌تو
ترس می‌نوشد، در جام سکوت
و به دیوارش
مغز فریاد بلندی ماسیده ا‌ست
وآسمانش کف دستی آبی ا‌ست
که به اندازه‌ی بال و پر یک چلچله نیست.

·        تشریح خیابان (جامعه) با تصویر تکاندهنده دیگر ادامه می یابد:
·         خیابان در چنگ ترس و وحشت و سکوت است.

·        حکومت مبتنی بر ترور فوندامنتالیستی را بهتر از این نمی توان ترسیم کرد :
·        چه تصویر بی نظیری!
·        خیابان در جام سکوت، ترس می نوشد.

·        ترس و سکوت همزاد یکدیگرند، هم بلحاظ غریزی و هم بلحاظ عقلی.

·        موجود وحشتزده نمی تواند نظرات خود را بیان دارد (غریزه عقل را از کار می اندازد تا بقا را ـ به هر قیمت ـ تضمین کند.)
·        سلطه ترور و ترس اما سکوت را تحمیل می کند (عقل صلاح کار در آن می بیند که با «زبان سرخ، سر سبز را بر باد ندهد.») 


·        این شعر شاعر اما از تصاویر زیبا لبریز است :
·        به دیوار خیابان مغز فریاد ماسیده است.

·        سخنگویان مردگانند، به هزار زبان و نه زندگان.
·        آسمان چنین شهری حتی حقیرتر از کف دستی است، که از بال و پر چلچله کوچکتر است.

·        چلچله مرا یاد سهراب سپهری می اندازد.
·        سهراب سپهری را باید از نوشناخت.

·        در عصر بحران ئوکولوژیک تمامارضی، در عصر بحران رابطه انسان با طبیعت، در عصر بحران فراگیر طبیعی (چون انسان نیز خود موجودی طبیعی است و بحرانزدگی رابطه اش با طبیعت، به معنی بحران فراگیر طبیعی است)، می توان به اهمیت ناتورالیسم سهراب سپهری پی برد.

تز نهم
تو کبوترها را
دیده بودی لب دیوار فصول
و کبوترها
روح من بودند
که به دنبال تو سرگردانند.

·        تصویر زیبای دیگری که روح به کبوتر تشبیه می شود.
·        روح ـ به قول هگل ـ مادیت و جسمیت می یابد (تجسم) و برونی و مرئی و ملموس می شود.
·        دیالک تیک ماده و وروح!

تز دهم
تو در آنجا به چه می‌اندیشی؟

·        سؤالی از محبوبی که دو شاخه تلفنش را از برق کشیده اند.
·        شاعر باید به اندیشه های مخاطب بی زبان خویش بیندیشد و می کوشد تا با جادوی فانتزی و حدس و گمان باندیشد:

 
تز یازدهم
خانه را پس دادم
بی‌تو در خانه که تنها و تهی بود
بیشه‌ی خنجر و خذلان رویید
زآسمانش که نه ابری داشت
و نه مهتابی
شوکران می ‌بارید.

·        شاعر از خیابان دو باره به خانه برمی گردد.
·        در خیابانی که به دیوارهایش خون کودکی معصوم شتک زده و مغز فریادی بلند ماسیده و آسمانش تنگتر از کف دستی است، برای چه باید بماند!
·        اکنون سخن از خانه است، که در غیاب دوست، بدتر از زندان است :
·        تنها و تهی است.
·        تنهائی خانه از پرسونالیزه گشتن خانه حکایت می کند.
·        حتی خانه غیاب دوست را حس می کند و رنج می برد.
·        آنچه به ظاهر غیرمنطقی و غلوآمیز جلوه می کند، چیزی جز دیالک تیک ماده و روح نیست.
·        میان خانه و خانه خدا (حافظ) رابطه دیالک تیکی ژرفی برقرار است.
·        خانه این را می داند و از این رو ست که در غیاب خانه خدا نه تنها تهی است، بلکه بدتر از آن، تنها ست.
·        خانه خدا فقط ساکن انگلواره خانه نیست.
·        خانه خدا دوستدار حقیقی خانه است، پاسدار بی امان خانه است، تمیز کننده، آراینده و تعمیر کننده مداوم خانه است.
·        خانه بهتر از هرکس می داند که بدون خانه خدا به مخروبه ای بدل خواهد گشت و خواهد مرد.
·        زندگی خانه و خانه خدا در گرو دیالک تیک خانه و خانه خدا ست.
·        یکی بدون دیگری نمی تواند ادامه حیات دهد.
·        این یکی از گشتاورهای مهم برای اثبات تز «درک ماتریالیستی تاریخ» است :
·        انسان برای زنده ماندن به خوراک و پوشاک و سرپناه (خانه) نیاز مطلق دارد و هر سه باید تولید شوند و شیوه تولید پایه و اساس جامعه بشری را تشکیل می دهد.

حکم دوازدهم
خانه را پس دادم
آدم خوبی بود
مرد صاحبخانه
روز آخر
با من از گریه گذشت
شاید او هم
درد ممنوعی داشت
شاید از روحش هر ساعت تلخ
دشنه‌ای لب پَر و کُند
قطعاتی می ‌کند
و به عفریت زمان می‌بخشید
که تو پنداری حرکت یادش رفته
مثل جغدی افلیج
ایستاده است و مرا می ‌نگرد.

·        همین مفهوم به ظاهر بی اهمیت «پس دادن خانه» از چند و چون جهنم جامعه خبر می دهد، از جنگلیت جامعه، از فقدان هر نوع قانونیت و مدنیت خبر می دهد.
·        فعالیت صنفی ـ دانشجوئی ساده همان و رفتن و دیگر نیامدن همان.
·        سلطه فوندامنتالیسم ـ از هر نوع ـ از جهاتی حتی بدتر از سلطه فاشیسم است.
·        این پدیده را در کوکلوس کلان همانقدر می توان شاهد بود، تا در غزه و فلسطین و عراق و الجزایر و افغانستان و ایران.

*****

·        صاحبخانه نیز می گرید.

·        چرا؟

·        برخورد خشک شاعر به این مسئله نیز از چند و چون ماهوی جامعه خردستیز خودستیز خبر می دهد :
·        در این جنگل از هومانیسم کوچکترین خبری نیست.

·        صاحبخانه از هر نوع همنوعدوستی تهی است و دیگر نمی تواند به خاطر ستمی که بر همنوعش می رود، بگرید.
·        او در چنگ گریزناپذیر اگوئیسمی خشن و خارائین گرفتار است.

·        او فقط اگر خود درد ممنوعی داشته باشد، می تواند با تداعی آن به حال خود بگرید.

·        شاید هم اشک شادی می ریزد، چون پس گرفتن خانه همان و گرانتر اجاره دادنش همان.
·        شاعر اما ضمن توضیح گریه صاجبخانه به توصیف درد خویش می پردازد :
·        «درد ممنوعی که مثل دشنه‌ای لب پَر و کُند، قطعاتی از روحش را می ‌کند و به عفریت زمان می‌بخشد.»
·        تصویر غول آسا را باش!
·        کندن قطعاتی از روح خود کم دردی نیست، ولی درد شاعر ژرفتر و کشنده تر از این است :
·        با دشنه ای لب پر و کند کندن از روح دردی تحمل ناپذیر است.

*****

·        این شعر نه توصیف درد، بلکه تقطیر درد است.

·        در این تز بار دیگر مقوله «زمان» مطرح می شود و با صفت عفریت توصیف می شود.
·        «عفریت زمان که تو پنداری حرکت یادش رفته»

·        درد شاعر بار دیگر با ژرفا و پهنای خود ترسیم می شود:
·        زمان بی حضور دوست در جا می زند، مرداب وار می گندد، بوی عفن نفسگیر ـ در واقع ـ نتیجه تجزیه و تلاشی  اندام عفریت زمان است.
·         اما این هنوز تمام قضیه نیست.
·        شاعر زمان را به جغدی افلیج تشبیه می کند، جغدی که ایستاده و او را زیر نظر گرفته.
·        جغد در ادبیات پارسی ـ هر چند به غلط ـ سمبل شومی و بد بختی است.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر