۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

سیری در شعری از سعید سلطانی طارمی (1)

دو نامه به همسرم
نامه اول
تحلیلی از یاسین

·  این شعرها در سال ۱۳۶۲ زمانی سروده شده‌اند که همسرم به خاطر فعالیتهای دانشجویی در زندان بود و من سعی می‌کردم طی نامه‌هایی به صورت شعر بیرون از زندان را خطاب به او توصیف کنم.
·  نامه‌هایی که هرگز نمی‌توانستند فرستاده شوند.
·  این شعرها در سال ۱۳۷۸ در مجموعه‌ی "رجزخوانی مستانه‌ی قابیل" منتشر شدند.
·   اخیراً احساس کردم احتمالاً این شعرها می‌توانند زبان حال افراد زیادی باشند.
·   برای همین آنها را در اختیار سایت دینگ دانگ قرار دادم.
سلطانی طارمی

نامه‌ی اولین
سال ۱۳۶۲
دل من!
چه شگفت است زمان
گاه زیبا و نفس گیر و سخی‌ است
مثل چشمان تو
                    خورشید
                                  ایران
گاه ملعون و خسیس
چون جدایی
                خنجر
                       زندان.
به چه می‌اندیشم؟
به تو یا ایران
به جدایی یا زندان
راستی را که میان تو و ایران فرقی نیست
راستی را که خیابان هم زندانی است.

نازنین!
در خیابان، بی ‌تو
سیل چشمان محدب جاری‌ است
که ز گورستان می‌آیند
شهر را می ‌پایند
بوی دم‌ کرده و متروک بلاهت را
همه جا می‌پاشند.

در خیابان بی ‌تو
بوی خون می‌آید
بوی گمراه جنون می ‌آید
در خیابان، خون
کودک گمشده ‌ای‌ است
که به دنبال دلی ساده و آزادی ‌خواه
به خیابان آمد
و شتک خورد به دیوار سیاه.

آری امروز خیابان، بی ‌تو
ترس می‌نوشد در جام سکوت
و به دیوارش
مغز فریاد بلندی ماسیده ا‌ست
وآسمانش کف دستی آبی ا‌ست
که به اندازه‌ی بال و پر یک چلچله نیست.

تو کبوترها را
دیده بودی لب دیوار فصول
و کبوترها
روح من بودند
که به دنبال تو سرگردانند.

تو در آنجا به چه می‌اندیشی؟
خانه را پس دادم
بی‌تو در خانه که تنها و تهی بود
بیشه‌ی خنجر و خذلان رویید
زآسمانش که نه ابری داشت
و نه مهتابی
شوکران می ‌بارید.

خانه را پس دادم
آدم خوبی بود
                  مرد صاحبخانه
روز آخر
با من از گریه گذشت
شاید او هم
درد ممنوعی داشت
شاید از روحش هر ساعت تلخ
دشنه‌ای لب پَر و کُند
قطعاتی می ‌کند
و به عفریت زمان می‌بخشید
که ـ تو پنداری ـ حرکت یادش رفته
مثل جغدی افلیج
ایستاده است و مرا می ‌نگرد.

وای، وقتی که زمان از حرکت می ‌ماند
من امیدم می ‌میرد
و جدایی ابدی می‌ گردد.

آه امروز
ماه در باغ فضا
چارمین مرتبه را
دور دیوار زمین گشت و تو را آه کشید
و من از خشم رگ (؟)
بهترین ثانیه‌ها را خوردم
و در آیینه ـ به آیین کهن ـ
بهترین خاطره‌ها را مُردم.

گل من
از تو با خاطره‌هایم گفتم
در پریخانه‌ ی هر خاطره چشمان تو را نوشیدم
شب که شب هم خوابید
با امیدی که به چشمان تو می‌پیوندم
صبح را نالیدم.

صبح بالای بلندی دارد
و در اندیشه‌ی افلیج نمی‌گیرد جای.

صبح بالای بلندی دارد
و تو با صبح رها خواهی شد
و من ابروی تو را
طاق محراب خدا خواهم کرد.
پایان

تجزیه و تحلیل اندیشه های سعید سلطانی طارمی

·        من برای وفادار ماندن به موضوع و برای پرهیز از کلی بافی، اندیشه های شاعر را در قالب تزهائی خواهم ریخت و آنها را در حد توان معرفتی خویش تحلیل خواهم کرد.
·        با این امید که نظرات شتابزده ام به محک خورند و تصحیح شوند.  

تز اول
این شعرها در سال ۱۳۶۲ زمانی سروده شده‌اند که همسرم به خاطر فعالیتهای دانشجویی در زندان بود و من سعی می‌کردم طی نامه‌هایی به صورت شعر بیرون از زندان را خطاب به او توصیف کنم.
نامه‌هایی که هرگز نمی‌توانستند فرستاده شوند.

·        این دو حکم نافی یکدیگرند و ـ بلحاظ منطقی ـ متناقض اند.
·        بوسیله نامه ای که هرگز فرستاده نمی شود، نمی توان «بیرون از زندان» را برای زندانی توصیف کرد.
·        نامه پل پیوند میان مستمع و صاحبسخن است و بی واسطه پل، گذر از سوئی به سوی دیگر ممکن نیست.
·        اما همین تناقض ممنوع، خود افشاگر جو نفسگیر جهنمی است که شاعر در آن رنج می برد.
·        شاعر در غیاب حتی آزادی و دموکراسی فرمال بورژوائی همان کاری را انجام می دهد که حضرت علی لب چاه های آب انجام می داد :
·        شاعر در واقع نه با همسر محبوس خویش، بل با خویشتن خویش سخن می گوید و همانند حضرت علی پژواک صدای غمآلود خود را می شنود.
·        افشاگری در جهنم جامعه طبقاتی ـ همیشه ـ فرم های نمودین درخور خود را بر می گزیند، ولی محتوای ماهوی واحد خود را ـ همواره ـ حفظ می کند.
·        شاعر به در می گوید، تا بلکه دیوار کر و کور و کودن بشنود.

تز دوم
دل من!
چه شگفت است زمان:
گاه زیبا و نفس گیر و سخی‌ است
مثل چشمان تو
خورشید
ایران

·        زمان در سراسر این شعر در فرم های گوناگون حضور دارد.
·        زمان مقوله اصلی این شعر است.
·        شاعر در این تز، زمان را مادیت می بخشد.
·        مانند سراینده بیت زیر :

زمان ـ آتش به جان ـ آواز می خواند
زمین ـ مستانه ـ رو بر صبح می راند
گاف سین

·        بکار بردن صفات زیبا و نفسگیر و سخی در مورد یکی از دو اتریبوت ماده، یعنی زمان ـ بلحاظ فلسفی ـ اصولا نادرست است.
·        شاید از همین رو ست که شاعر بلافاصله زمان را به سه چیز مادی متفاوت تشبیه می کند:
·        به چشمان دوست، خورشید و ایران.

·        او بدین طریق، زیبائی، نفسگیری و سخاوت را خصیصه های زمان و چشمان دوست، خورشید و ایران می داند :
·        زمان زیبا ست، مثل چشمان همسرش، خورشید و ایران.
·        زمان در عین زیبائی، اما نفسگیر است.
·        چرا؟
·        چون از حرکت باز مانده، مثل هوای مرده عفن که از اکسیژن حیاتبخش تهی می شود، به سبب زندانی شدن، به سبب رکود.
·        شاعر ـ ضمنا و احتمالا ـ میان زیبائی و نفسگیری رابطه علت و معلولی برقرار می کند.
·        وقتی زیبائی خارق العاده باشد، می تواند زیباپسند (ابتهاج) را به زانو در آورد، سازمان عادی ارگانیسم او را مختل سازد و نفسش را به بند کشد.
·        زمان نفسگیر است، مثل چشمان دوست.
·        کارگردان ژاپنی از «آرزوی مرگ» در چنگ غریزی عشق سخن می گوید، شاملو نیز از «عشق که خواهر مرگ است»، سخن گفته است.
·        در باره خورشید نیز می توان همین نظر را نمایندگی کرد.
·        اما ایران!
·        اگر کسی ایران را بمثابه جامعه و همبود، زیبا و سخی احساس کند، باید ـ حداقل ـ دستش به دهنش برسد.
·        فرزندان فقرهرگز چنین احساسی نداشته اند.
·        یادآوری ایران برای آنها کابوسی وحشتناک است.
·        ایران برای آنها نه جامعه و همبود، بل جنگل و حتی ـ چه بسا ـ جهنم بوده است و بدین معنا نفسگیر بوده است.
·        اقشار و طبقات اجتماعی مختلف بنا بر وجود اجتماعی مختلف خویش، شعور اجتماعی متضاد کسب می کنند.
·        جامعه ایران ـ بمثابه یک واقعیت عینی ـ در ذهن آنها بطرز دیگری انعکاس می یابد، تا در ذهن شاعر این شعر.

 تز سوم
دل من!
چه شگفت است زمان
گاه زیبا و نفس گیر و سخی‌ است
مثل چشمان تو
خورشید
ایران
گاه ملعون و خسیس
چون جدایی
خنجر
زندان.

·        شاعر در این تز، برای زمان ـ و ضمنا برای جدائی، خنجر و زندان ـ دو خصیصه دیگر نسبت می دهد:
·        ملعون و خسیس.
·        زمانی که زیبا و سخی بود، همزمان ملعون و خسیس تلقی می شود.
·        کسی که از دیالک تیک عینی هستی خبری ندارد، تناقضی را کشف خواهد کرد و خواهد گفت که چگونه می تواند چیزی ـ در آن واحد ـ زیبا و زشت باشد و سخی و خسیس؟
·        اما طنز هستی مادی همین است :
·        هستی مادی جولانگاه دیالک تیک عینی است.
·        آنچه در عالم منطق مردود است و باید هم مردود باشد، در عالم واقع مقبول است و باید هم همواره و پیشاپیش در نظر گرفته شود :
·        هستی مادی تضادمند است.
·        هستی مادی میدان همزیستی و «ستیز» اضداد است، میدان وحدت و «مبارزه» اضداد است.   
·        ما در شعر شاعر ـ بدون چون و چرا ـ با دیالک تیک جذبه (زیبائی) و نفور (ملعنت) و با دیالک تیک سخاوت و خست در مورد زمان مادیت یافته سر و کار داریم. 
·        من از غنای دانش فلسفی شاعر خبری ندارم، نمی توانم و نمی خواهم ادعا کنم که او آگاهانه به چنین فرمولبندی ئی رسیده است.
·        مگر شعر اصیل ـ اساسا ـ  آگاهانه سروده می شود؟
·        شعر اصیل تقطیر روح است، در روندی پر رنج و بغرنج.
·        این پدیده چه آگاهانه باشد و چه بطور خودپو صورت گرفته باشد، تغییری در ماهیت امر نمی دهد.
·        این دیالک تیک عینی هستی است که به هر ترفندی خود را در ضمیر زلال و شفاف شاعر انعکاس می بخشد.
·        سطر سطر نوشته های شیخ شیراز، شیخ شبستر و یوزپلنگ قله های یوش نیز به دیالک تیک سرشته است :

 شیخ شبستر (گلشن راز)   
ز جزئی سوی کلی یک سفر کرد
وز آنجا باز بر عالم گذر کرد

·        شیخ در این حکم، دیالک تیک جزء و کل را به شکل دیالک تیک خودشناسی و خدا شناسی، دیالک تیک خودشناسی و جامعه شناسی بسط و تعمیم می دهد.
·        انسان پس از وقوف به خویشتن خویش، پس از تمیز خود از محیط زیست، باید به «چه بودن»  خود و چگونگی پیدایش خود پاسخ بیابد.
·        از این رو باید به به مطالعه همنوعان خود و موجودات دیگر بپردازد.
·        بدین طریق است که دیالک تیک خودشناسی و جامعه شناسی برقرار می شود.
·        انسان منفرد خودجو به انسان جامعه جو فرامی بالد.
·        روندی شگفت انگیز آغاز می شود.
·        ارنست بلوخ، در کتاب بزرگش تحت عنوان «اصل امید» روند آزمایش هر چیز دور و بر از سوی کودک را با مهارت تمام تشریح می کند.
·        کودک از کنجاوری سرشار است، هر چیزی که دم دست می یابد، به دهن می برد، به هر سوراخی سرک می کشد، از هر سکوئی بالا می رود، نمی داند چه باید بجوید، ولی همه چیز را می جوید.
·        محمود اعتماد زاده (به آذین) در نشستی برای دوستان در سایت نگرش، همان گفته های ارنست بلوخ را در باره کودکی خویشتن خویش نقل می کند.

 شیخ شیراز
(گلستان با ب ششم، ص 160 ـ 161.)
پبر مردی ضعیف از پس کاروان همی آمد و گفت:
چه نشینی، که نه جای خفتن است.
گفتم :
چون روم، که نه پای رفتن است.

·        در هشدار پیرمرد دیالک تیک حرکت و سکون به شکل دیالک تیک رفتن و خفتن بسط و تعمیم می یابد.
·        چه نشینی (سکون)، که نه جای خفتن (سکون) است.

·        در هرجای راه نمی توان اطراق کرد.
·        سفر باید دیالک تیک حرکت و سکون باشد، دیالک تیک راه و کاروانسرا باشد، دیالک تیک رفتن و آسودن باشد.
·        اما جوان خسته را دیگر پای رفتن نیست.
·        او در تمام طول روز ـ بی توقفی حتی ـ به سختی رانده است، او حرکت را در دیالک تیک حرکت و سکون چنان مطلق کرده است که برای سکون نقشی نمانده است.
·        او از سر جهل، دیالک تیک عینی هستی را شکسته است و آخر و عاقبت بی حرمتی به دیالک تیک عینی هستی جز فروماندن در منجلاب شکست نیست.
·        نیما هم همین بیدارباش خجسته را در نظر دارد :

 نیمایوشیج
(نیما یوشیج : مجموعه کامل اشعار نیما، تدوین سیروس طاهباز، چاپ دوم، 1371 ، ص 192 (1313))
در مثل، رود باش، از پی زیست
هم شتاب آورد به راه، هم ایست

·        نیما نیز در این بیت، دیالک تیک حرکت و سکون را به شکل دیالک تیک شتاب و ایست بسط و تعمیم می دهد.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر