اسماعیل بخشی
اعترافات اسماعیل بخشی
چقدر مسخره است که میخواهم شکنجهها را به "کلمه" تبدیل کنم
پنج
بار که انگشت ته حلقم میاندازند و جز زردابه چیزی بیرون نمیریزد
کوتاه
نمیآیند
و
سرنگی را در دهانم خالی میکنند.
آن حرامزاده ای که حاجی صدایش
میکنند
(اینجا همه حرامزاده ها را حاجی صدا میکنند)
و
صدایش بوی تعفن سگ
مرده میدهد
میگوید:
«اگر از دهان بیرون نداد از کونش بیرون بکشید.»
باز هم
عق میزنم،
سطلِسبز به نیمه رسیده است.
ریشهای کدرم به هم چسبیده و
نمیدانم چرا از قیافهام
جلوی حرامزادهها خجالت میکشم.
دست زیر چانهام
میگذارد و با فشار سرم را بالا میآورد:
«یا بیرون بریز یا حرف بزن.»
باخودم
فکر میکنم چقدر جالب میشد اگر شبنامه بالا میآوردم.
جوانک کم سن و سالی
که هنوز زردینه به کون نکرده بود
(مادربزرگم وقتی میخواست کسی را به
واسطهی سن کمش تحقیر کند از این صفت استفاده میکرد و من هنوز هم
نفهمیدهام زردینه و کون و... چه ارتباطی به هم دارند)
دستش را دور مچم
حلقه کرد،
زبری کف دستش پوستم را خراش میداد،
با خودم میگویم:
«اگر در
تراشکاری مشغول نباشد، یا بنایی می کند یا تابستان گذشته دستکَنه نخود
میرفته
(الان آذر ماه است این را از کِزسرمای کف سلول و صدای رعد و برق
بیرون و نمه بارانی که بوی خاک نمیدهد، میفهمم).
سرم را بیرمق بالا
آوردم به گوشش چسباندم و گفتم:
«رفیق من هم مثل خودت زجر کشیده هستم
من هم
میخواهم برای این آب و خاک کاری کنم»
( از گفتن این جمله حالم از خودم به
هم میخورد)
«کمک کن از اینجا خلاص شوم»
جملهام تمام نشده مشتش بینیام را
خیس میکند.
سرم را روی سطل میگیرم و با خودم زمزمه میکنم:
"زردها بیهوده قرمز نشدند."
"زردها بیهوده قرمز نشدند."
نه...
نه ..
"زردها بیخودی قرمز نشدند"
درستش هم این است؛
آخر
نیما هم کشاورز بود و تفاوت کلمهها را میدانست.
سرم به روی گردنم میافتد
و
دلتنگی
کلهام را پر میکند.
مادرم
روی سرم ایستاده.
بالشم را خیس کردهام و ریشهای کدرم به هم چسبیده.
صدا
در گوشم میپیچد:
"حرف بزن، حرف که می زنی گریهام میگیرد... آه..."
مادرم
دستش را بین موهایم
(که نمیدانم خیس عرق است یا شاش)
فرو میبرد و
ناله میکند:
«خدا رولهشان را ازشان بگیرد که این بلا را سرت آوردند.م
اینگونه که حرف میزند
شکنجه میشوم و فکر میکنم که نکند شکستهام و خرد
شدهام.
می گویم:
«مادر سخت نگیر کابوس دیدهام»
میگوید:
« بلند شو.»
بلند میشوم
و
حاجی
امان نمیدهد،
با چشمان بسته بین زمین و آسمان معلقم میکند.
مشت
گره شده اش را با تمام اعتقادش بین جناق سینهام میخواباند.
نفسم بند
میآید
و
میرود
و
روی صندلی میافتم
باز معلقم می کند و باز...
با صدای
آرام و چندش آورش می گوید:
«حرف بزن، اگر حرف نزنی ....»
دیگر صدای او را نمی
شنوم
شاید کر شدهام
تنها صدای خودم در فضا می پیچد:
"قسم به چشمان بستهات
اسماعیل، حرف بزن ،حرف که میزنی...".
به مادرم نگاه میکنم از قیافهاش
میترسم
"به جای حرف زدن بوسه می زند"
انگار میخواهد اعتراف بگیرد.
چشمانش را جمع میکند و تمام مظلومیتش را در صدایش بیرون میریزد:
«هی گفتم
با اینا در نیوفت...»
می گویم:
«مادر حرف نزن، حرف که میزنی شکنجه میشوم.»
بلند میشود و بیرون میرود.
میدانم به این فکر میکند که فردا بازهم باید
رویهی بالش را پنج بار دیگر بشوید
تا شاید بداند چه پایین دادهام که این
همه بالش خیس میکنم.
سرم
را روی میز میگذارم تا در این دنیا به جایی تکیه کرده باشم.
دستی در
موهایم فرو میرود و سرم را بالا می کشد
چشمانم در چشمان رضا گره می خورد
لال میشوم
(قبلن کر شده بودم).
دهان که باز میکند
میدانم که میگوید:
« بچه
خوبی است ، حرف میزند.»
اهل روزه نماز و خدا پیغمبر است
و
به من نگاه می
کند
گویی که می گوید:
« حرف بزن رفیق»
و
باز
چندشم می شود.
نکند رضا حرف زده
باشد.
کف دست حاجی که روی گوشم مینشیند
میفهمم
هنوز کر نشدهام
چون از
بیرون صدای سوت میآید،
صدای جیغ میآید
و
صدایی که می گوید:
« حرف...»
حاجی
میگوید:
« این حرامزاده یک جایی از این نظام خورده است»
و
من
فکر میکنم
من
فقط از یک جا از این نظام خوردهام؟
رضا سرم را در سطل فرو میکند
که
باز
کر شوم و لال شوم
تا مبادا حرف زده باشم
و
دنیا را سیاه میکند.
حاجی
می
گوید:
«لباسهایت را در بیاور
بوی شاش میدهی
وقتی در حیاط آب سرد رویت
ریختم حرف میزنی.»
(تمام بدنم تیر میکشد و حرامزاده لرزش پاهایم را دیده
است.)
«وقتی بهت تجاوز کردند حرف میزنی و...»
باز کر می شوم و کر میشوم و
کر...
بعد از پنج سال که به تجاوز فکر میکنم
خندهام میگیرد که چه
زودباوربودهام
آخر
مگر
"کیر حرامزادهای که شبانه روز کره و عسل و تخم مرغ
و کباب و جوجه و بوقلمون میخورد در کون پسر کارگری که اینها را نمیریند
فرو میرود؟".
مادرم در را باز می کند.:
«هنوز که نخوابیدهای
نکند داری باز
هم شبنامه مینویسی؟»
نه
خیالت راحت
دیگر بخاری از من بلند نمیشود.
پشیمان
میشوم از نوشتن.
چقدر مسخره است که میخواهم شکنجهها را به "کلمه" تبدیل
کنم
و
شاید
در
ابتدا شکنجه بود و شکنجه همه چیز بود.
(انجیل:
نخست کلمه بود
و
کلمه خدا بود
و
خدا
کلمه بود.)
چشمانم را می بندم و
دیگر حرف نمیزنم.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر