۱۴۰۰ مهر ۱۱, یکشنبه

قصه های لئو لیونی: «باغ خرگوش ها»

  لئو لیونی

  لئو لیونی

(۱۹۱۰ ـ ۱۹۹۹)

 برگردان

میم حجری

  

·    باغ خرگوش ها ـ بی تردید ـ زیباترین باغ دنیا بود.

 

·    در این باغ، دو خرگوش خردسال نیز زندگی می کردند:

·    خوشبخت ترین خرگوش های جهان، شاید.

 

·    روزی از روزها، خرگوش پیر آندو را صدا کرد و با صدای گرفته ای گفت:

·    من چند روزی می روم مسافرت.

·    شما باید حواس تان خیلی جمع باشد.

·    هویج می توانید سیر دل بخورید، اما به سیب ها دست نزنید.

·    نزدیک سیب ها رفتن، همان و طعمه روباه شدن، همان!

 

·    وقتی خرگوش پیر همه حرف هایش را زد، خرگوشک ها مشغول بازی شدند.

 

·    هر وقت گرسنه می شدند، زمین را می کندند و هویجی بیرون می آوردند و می خوردند.

 

·    تا اینکه ....

 

·    یکی از روزها گرسنه شدند و همه جا را کندند، ولی هویجی پیدا نکردند.

 

·    از گرسنگی کلافه شده بودند و نمی دانستند که چه باید بکنند.

 

·    ناگهان چشم شان به هویج درشتی افتاد که پشت تنه تنومند درخت سیب قرار داشت.

 

·    هر دو با هم به سوی هویج جست زدند.

 

·    هویج ـ ناگهان ـ صدای «فیش» از خود در آورد و ناپدید شد.

 

·    خرگوشک های گرسنه شگفت زده به دور و بر خود نگاه کردند و مار گنده ای را دیدند که به تنه درخت تنومند پیچیده است.

 

·    مار لبخندزنان پرسید:

·    می خواستید دم مرا بخورید؟

·    از کی تا حالا، خرگوش ها مار می خورند؟

 

·    و زد زیر خنده.

 

·    خرگوشک ها با صدای آهسته ای گفتند:

·    ببخشید!

 

·    آن دو از ترس می لرزیدند:

·    ما دم تو را با هویج عوضی گرفته بودیم.

·    از گرسنگی می میریم و هیچ جا هویج گیر نمی آید.

 

·    مار دو باره خندید.

 

·    هویج!

·    مار به طعنه گفت.

·    هویج را می خواهید چکار؟

·    مگر سیب ها را نمی بینید؟

 

·    خرگوشک ها گفتند که دست شان به سیب ها نمی رسد و می خواستند، هشدارهای خرگوش پیر را بگویند و خطر روباه را.

 

·    مار اما امان نداد و سیب سرخ خوشبوئی را به دست شان داد.

 

·    آندو تا آن وقت، سیبی به آن خوشبوئی ندیده بودند.

 

·    پس از خوردن سیب، مار گفت:

·    حالا، بیائید سر بازی!

 

·    بدین طریق میان خرگوشک ها و مار پیوند دوستی برقرار شد.

 

·    مار بازی هائی یاد خرگوشک ها داد، که فکرش را هم ـ حتی ـ نکرده بودند.

 

·    مار خود را به شکل حلقه ای در می آورد و خرگوشک ها در داخل آن بازی می کردند و هر از گاهی آنها را می انداخت هوا و دو باره می گرفت.

 

·    وقتی که خرگوشک ها گرسنه می شدند، برای شان سیب می چید و پائین می انداخت.

 

·    صبح یکی از روزها، خرگوشک ها روباهی را دیدند که از لابلای بوته ها نگاه شان می کرد.

 

·    آنها نخست ترسیدند.

 

·    نمی دانستند، چه باید بکنند.

 

·    ولی بعد پا به فرار گذاشتند.

 

·    روباه دنبال شان کرد و نزدیک بود که بگیردشان، اگر......

 

·    اگر مار با دهان باز، منتظر خرگوشک ها نمی بود.

 

·    خرگوشک ها بدون تأملی وارد دهان مار شدند.

 

·    مار فرم مهیبی پیدا کرد.

 

·    روباه در تمام عمرش، حیوان وحشتناکی از آن نوع ندیده بود.

 

·    فکر کرد که با اژدهائی روبرو شده است.

 

·    ترس برش داشت و پا به فرار گذاشت و در لابلای بوته ها ناپدید شد.

 

·    روزی که خرگوش پیر از سفر برگشت، خرگوشک ها را دید که سیب می خورند و در کنارشان ماری خنده رو چنبر زده است.

 

·    خرگوش پیر نمی توانست به آنچه که می دید، باور کند و چنان غافلگیر شده بود، که عصبانی شدن و اخم و تخم کردن یادش رفت.

 

·    خرگوشک ها ماجرای آشنائی با مار را از اول تا آخر نقل کردند و ماجرای ترساندن و فراری دادن روباه را نیز.

 

·    خرگوش پیر به فکر فرو رفت.

 

·    مار برای او هم سیب آبدار خوشبوئی چید.

 

·    خرگوش پیر گفت:

·    عالی است!

·    سیب ها شاید هویج هائی اند، که از درخت هویج آویزان اند.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر