۱۴۰۰ مهر ۲۶, دوشنبه

قصه های لئو لیونی: «یک سال خوش»

  لئو لیونی

  لئو لیونی

(۱۹۱۰ ـ ۱۹۹۹)

نویسنده کودکان، گرافیست، نقاش و فیلسوف

ایتالیائی ـ آمریکائی

 

 برگردان 

سین پرواز

ویرایش

میم حجری 

   

·    اواسط بهمن ماه، برای وینی و ویلی که دوقلو بودند، اولین روز پیاده روی در برف های زمستونی بود.

 

·    ویلی گفت:

·    «نگاه کن!

·    یه موش برفی! »   

 

·    وینی گفت:

·    «یک جارو هم دستشه! »

 

·    ولی بعد صدایی شنیدند که می گفت:

·    «من جارو نیستم .

·    اسم من وودی یه.

·    درختم من.»  

 

·    وینی و ویلی نمی توانستند آن چه را که می شنیدند ، باور کنند.

·    درخت سخنگو!

 

·    چند هفته بعد، تقریبا اوایل اسفند ماه، وقتی که دوباره به آنجا برگشتند، موش برفی آب شده بود.

·    اما درخت همچنان و هنوز همون جا بود .

 

·    درخت پرسید:

·    «آخ، شما دو تا!

·    چه خبرها؟»  

 

·    وینی و ویلی از اسطبل آقای مک بارنی گفتند و از گاوها، اسب ها، مرغ ها و خروس هایی که آن جا با هم زندگی می کردند، برای وودی نقل کردند .

 

·    در اسفند ماه  باد و باران دست بردار نبود.

 

·    اما وینی و ویلی مثل همیشه به دیدن وودی می رفتند.

 

·    درخت دوست آن ها شده بود .

 

·    یکی از روزها، وودی گفت:

·    «آه، چقدر خوبه باران!

·     من به باران خیلی احتیاج دارم.

·    به زودی بهار از راه می رسه.

·    کاسه صبرم لبریزه.

·    رویش جوانه هام را حس می کنم.  

·    و وقتی اردیبهشت بیاد، همه شاخه هایم غرق شکوفه می شن.»

 

·    وینی ـ حیرت زده ـ پرسید:

·    «از کجا می دونی که کدام شکوفه است و کدام برگ ؟»

 

·    آخه برای وینی همه جوانه ها شبیه هم بودند .

 

·    در خرداد ماه که وینی و ویلی برای دیدن وودی رفتند، یکصدا فریاد زدند:

·    «وای، وودی چه قدر زیبا شده ای!»

 

·    وودی با شاخه های سنگین از شکوفه و برگ، برگشت و گفت:

·    «آره، خرداد ماهه وهوا گرمه.»

 

·    بعد، هر سه با هم در تمام طول روز بازی کردند و با هم حرف زدند.

 

·    تو راه برگشت به خونه ویلی گفت:

·    «این خیلی بده که وودی نمی تونه راه بره.»

 

·    مدتی بعد وقتی وینی و ویلی دوباره به دیدن وودی رفتند، به اش گفتند:

·    «وودی، غمگینی؟

·    مرداد ماه را و تابستان را دوست نداری؟»

 

·    وودی گفت:

·    «چرا.

·    دوست دارم.

·    اما مردم مواظب آتش سیگارها و اجاق های پیک نیکی شان نیستند و خیلی از درخت ها آتش می گیرند و می سوزند.

·    چون درخت ها نمی توانند راه برن و از آتش نجات یابند.»

 

·    وینی و ویلی به هم نگاهی کردند و به وودی گفتند:

·    «نگران نباش!

·    ما از تو حراست می کنیم.»

  

·    این را گفتند و برای پیدا کردن شلنگ و آب به سمت اسطبل دویدند.

 

·    در یکی از صبح های شهریور ماه ویلی و وینی فریادهایی را شنیدند:

·     «کمک!

·    کمک!

·    آتش!»

 

·    این صدای وودی بود.

 

·    وینی و ویلی به سرعت شیر آب را باز کردند و به سمت وودی دویدند.

·    شعله های آتش داشت به وودی می رسید.

·    اما وینی و ویلی به موقع رسیدند و آتش را خاموش کردند.

 

·    وودی با قدردانی رو کرد به آن ها و گفت:

·    «ویلی، وینی!

·    خیلی خیلی ممنون از شما!»

 

·    شهریور ماه، ماه مسافرت بود و وینی و ویلی می خواستند که با پدر و مادرشان به کنار دریا بروند.

 

·    ولی اول باید با وودی خداحافظی می کردند.

 

·    وودی اما انگار خواب بود.

 

·    ویلی گفت:

·    «بهتره، بیدارش نکنیم.»  

 

·    برای همین، یادداشتی به شاخه اش بستند که توش نوشته بود:

·    «خدا حافظ وودی.

·    ما می خواهیم بریم کنار دریا.»

 

·    اواخر شهریور ماه، وقتی وینی و ویلی برگشتند، شاخه های وودی پر از میوه های آبدار خوشبو بود.

 

·    وینی و ویلی با هیجان داد زدند:

·    «وای!

·    وودی، تو چه قدر سرت شلوغ بوده!»

 

·    وودی گفت:

·    «هرچه که دل تان می خواهد، میوه بچینید!»

 

·    وینی و ویلی هم میوه چیدند و سیر دل خوردند.

·    هیچی خوشمزه تر از این میوه ها نبود.

 

·    وقتی آذر ماه شد، پاییز دیگه رفته بود و زمستون داشت نزدیک می شد.

·    بادهای سرد برگ های وودی را می کندند.

 

·    وینی و ویلی گفتند:

·    «بیچاره وودی!»

 

·     وودی اما دلداری شان داد و گفت:

·    «نگران نباشید!  

·    سال دیگه یک عالمه برگ تازه خواهم داشت.

·    خواهید دید.»  

 

·    رفته رفته وودی همه برگ هایش را از دست داد.

·    ویلی به زمزمه در گوش وینی گفت:

·    «عید نزدیکه.

·    برای وودی چه هدیه ای بگیریم، که لایق بهترین دوست آدمی باشه؟»

 

·    وینی گفت:

·    «من که به وودی یک تکه پنیر حسابی می دهم.»  

 

·     وینی نگاه عاقل اندر سفیهی به ویلی کرد و گفت:

·    «پنیر؟

·    درخت ها که پنیر نمی خورند!»

 

·    ویلی به خنده گفت:

·     «می دونم.

·    حالا هرچی باشه مهم نیست.

·    مهم همون فکر هدیه دادن به دوسته، نه خود هدیه.»

 

·    فروردین ماه عید از راه رسید.

 

·    وینی برای دادن هدیه به وودی به راه افتاد.

 

·    ویلی پرسید:

·    «این چیه؟»

 

·    وینی با لحن پیروزمندانه ای گفت:

·    «کود!»  

 

·    ویلی گفت:

·    «آه.

·    حالم بهم خورد! » 

 

·    وودی اما خندید و گفت:

·    «کود بهترین چیزیه که من لازم دارم و دوستش دارم.

·    باور کنید!»  

 

·    بعد نوبت ویلی شد.

·    ویلی جعبه ای پر از تخم های گل و شکوفه به عنوان هدیه آورده بود تا دور تا دور وودی  بکارد.

·    وودی از هر دو تشکر کرد و هرسه باهم یک صدا فریاد زدند:

·     مبارک باد نوروز!"

·     

·    وودی و وینی و ویلی هر سه حالا برای شروع سال شلوغ دیگری و بهتری، آماده بودند و سر حال و خوشحال بودند.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر