۱۳۹۷ آبان ۵, شنبه

بر چنین خوانی مقام خام نیست.

 
مولوی 
 مثنوی معنوی 
 دفتر اول 
 
قصه آن کس کی در یاری بکوفت 
از درون گفت:
 «کیست»
 آن گفت: 
«منم»
 گفت: 
«چون 
تو، توئی
 در نمی‌ گشایم.
 هیچ کس 
را 
از
 یاران 
نمی‌شناسم 
کیه
 او
 «من»
 باشد.
 برو.»
 
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش: 
«کیستی ای معتمد؟»
گفت: 
«من»

 گفتش: 
برو، هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست.»
خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد، کی وا رهاند از نفاق

رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته
 پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجهد بی‌ ادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست، آن؟
گفت:
 «بر در هم توئی، ای دلستان.»
گفت: 
«اکنون 
چون 
منی،
 ای من در آ
نیست گنجایی دو «من»
 را 
در سرا»
نیست سوزن را سر رشتهٔ دوتا
چونک یکتایی در این سوزن در آ

رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست در خور با جمل سم الخیاط

کی شود باریک هستی جمل
جز به مقراض ریاضات و عمل

دست حق باید مر آن را 
ای فلان
کاو بود بر هر محالی کن فکان

هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود

اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز

و آن عدم کز مرده مرده‌ تر بود
در کف ایجاد او مضطر بود

کل یوم هو فی شان بخوان
مر ورا بی کار و بی‌ فعلی مدان

کمترین کاریش هر روزست آن
کو سه لشکر را کند این سو روان

لشکری ز اصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم روید نبات

لشکری ز ارحام سوی خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان

لشکری از خاک زان سوی اجل
تا ببیند هر کسی حسن عمل

این سخن پایان ندارد هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاکباز

گفت یارش 
کاندر آ ای جمله من
نی مخالف چون گل و خار چمن

رشته یکتا شد 
غلط کم
 شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون

کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب

پس دوتا باید کمند اندر صور
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر

گر
 دو پا 
گر 
چار پا 
ره را برد
همچو مقراض دو تا 
یکتا برد

آن دو همبازان گازر را ببین
هست در ظاهر خلافی زان و زین

آن یکی کرباس را در آب زد
وان دگر همباز خشکش می‌ کند

باز او آن خشک را تر می‌ کند
گوییا ز استیزه ضد بر می‌ تند

لیک این دو ضد استیزه‌ نما
یکدل و یککار باشد در رضا

هر نبی و هر ولی را ملکی است
لیک تا حق می‌ برد جمله یکی است

چونک جمع مستمع را خواب برد
سنگ های آسیا را آب برد

رفتن این آب فوق آسیا ست
رفتنش در آسیا بهر شما ست

چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوی اصلی باز راند

ناطقه سوی دهان تعلیم را ست
ورنه خود آن نطق را جویی جدا ست

می‌ رود بی بانگ و بی تکرارها
تحتها الانهار تا گلزارها

ای خدا 
جان را تو بنما 
آن مقام
کاندر او بی‌ حرف می‌ روید کلام

تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوی عرصهٔ دور و پنهای عدم

عرصه‌ ای بس با گشاد و با فضا
وین خیال و هست یابد زو نوا

تنگ‌ تر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسباب غم

باز هستی تنگتر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال

باز هستی جهان حس و رنگ
تنگتر آمد که زندانی است تنگ

علت تنگی است ترکیب و عدد
جانب ترکیب حس ها می‌ کشد

زان سوی حس عالم توحید دان
گر یکی خواهی بدان جانب بران

امر کن 
یک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنی بود صاف

این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد.

پایان
ویرایش
از
دایرة المعارف روشنگری
 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر