۱۳۹۵ اسفند ۱۶, دوشنبه

تاملی در تحلیل تخیلی فرج سرکوهی (۳۳)

 
جنگ چریکی و ادبیات
فرج سرکوهی
منبع
مجله گوهران
ویرایش و تحلیل از
یدالله سلطان پور

فروغ فرخزاد
دلم برای باغچه می سوزد
ادامه

من 
از زمانی که قلب خود را گم کرده است، 
می ترسم

من
 از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت، 
می ترسم

من 
ـ مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد ـ
 تنها هستم
و فکر می کنم
و فکر می کنم
و فکر می کنم

و قلب باغچه در زیر آفتاب،
 ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد
ـ  آرام آرام ـ
 از خاطرات سبز 
تهی می شود.
 

فروغ در این بند واپسین شعر از نگرانی خود خبر می دهد.
منظور او از ترس، نه ترس پسیکولوژیکی، نه ترس به دلیل ضعف، بلکه ترس به دلیل درک سوسیولوژیکی و به عبارت دقیقتر، به دلیل درک فلسفی است.
 
 
برای درک محتوای ترس فروغ در این بند شعر، از دانای دیگری مثال می زنیم:
فیلمی احتمالا در هالی وود راجع به البرت اینشتین ساخته اند که مرلین مونرو (البته نه شخصا) نیز در آن نقش بازی می کند.
در صحنه ای از این فیلم، از هراس سرشته به وحشت و کابوس البرت اینشتین پرده برداشته می شود:
ذره ذره وجود دانای بشردوست از تصور جهنم تسلیحات امحای جمعی در چنگ آشوب اند.
مرلین مونرو در تلاش کشف دلایل این ترس است.
اینشتین ولی می داند که بعضی چیزها را به دلیل دهشت انگیزی عظیم شان نمی توان در قالب کلام ریخت و توضیح داد.
 
به قول قدما:
زبان قاصر از بیان است.
 
اکنون که اموات قبور قرون، از قبور برون آمده اند و سوار بر شطی از خون مردم، بر اریکه قدرت نشسته اند، می توان ترس فروغ را اندکی تخمین زد.
البته فاجعه هنوز به پایان نرسیده است.

۱
من 
از زمانی که قلب خود را گم کرده است، 
می ترسم


نگرانی سرشته به ترس فروغ قبل از همه از زمان قلب گمکرده است.
نگرانی سرشته به ترس فروغ از نسل های بی بو، بی خاصیت، بی اعتنا و بی تفاوت است که پشت سر هم می آیند و می زیند و می میرند.
 بدون اینکه زندگی کرده باشند و میراث به درد بخوری از خود به یادگار گذاشته باشند.
 
فروغ  در اشعار انتقادی ـ انقلابی دیگرش از سوسک های سخنگو و از تفاله های زنده ها، یعنی از مرده های متحرک و در تحلیل نهایی از رکود و سکون و سقوط مادی و فکری سخن دارد.
 
درک این اوضاع یأس آور، فروغ انقلابی را نگران می سازد و به هراس می افکند.
 
این اما فقط یک روی مدال جامعه هراس انگیز است. 
 
۲
من
 از تصور بیهودگی این همه دست
می ترسم
 
روی دیگر این مدال جامعه هراس انگیز، اعمال بیهوده و بی ثمر اعضای این جامعه است.
فروغ از تصور اعمال بیهوده اعضای جامعه به هراس می افتد:
از تخریب مادی و فکری مستمر جامعه 
از نیهلیسم عملی پدر و مادر
از نیهلیسم نظری برادر
از نیهلیسم عملی به مراتب بدتر همسایگان
از خودستیزی و جامعه ستیزی اعضای خر و خردستیز جامعه
از ترور ها، بمب گذاری ها، انتحارات عنقلابی
از تشدید منطقی سرکوب، تعقیب، بازداشت، شکنجه، تخریب، توبه، اعدام

۳
من
  از تجسم بیگانگی این همه صورت، 
می ترسم
 
فروغ از تجسم بیگانگی صور اعضای جامعه نگران می شود و به ترس و هراس می افتد.
بیگانگی و یا از خودبیگانگی (الیناسیون) مفهومی فلسفی است.
 
مراجعه کنید به بیگانگی در تارنمای دایرة المعارف روشنگری
 
۴
من
  از تجسم بیگانگی این همه صورت، 
می ترسم
 
فروغ صور اعضای جامعه را در عالم خیال خود متجسم می سازد و از مشاهده بیگانگی آنها نگران می شود.
 
بیگانگی نگرانی آور اعضای جامعه اما با چیست؟
 
به عبارت دیگر، اعضای این جامعه با کی و یا با چی بیگانه اند؟
 
وقتی گفته می شود که فروغ نه شاعری هپیلی هپو، بلکه فیلسوفی است و برای درک اشعار او باید به تسلیحات خرد کل اندیش مسلح بود، به همین دلیل است. 
 
۵
من
  از تجسم بیگانگی این همه صورت، 
می ترسم
 
عضو بیگانه ی جامعه، قبل از همه، بیگانه با خویشتن خویش است.
از خود، بیگانه است.
یعنی هنوز به خودشناسی نایل نیامده است.
 
به عبارت دیگر، هنوز از طویله و یا جنگل خارج نشده است و سوار بر براق خرد کل اندیش به «مکان آدمیت» (سعدی) معراج نکرده است.
 
به زبان فروغ در شعری دیگر، هنوز در مرحله توسعه ی سوسک وارگی به سر می برد:
 
چرا توقف کنم؟

چه می تواند باشد مرداب؟
چه می تواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فاسد؟

افکار سردخانه را 
جنازه های باد کرده
 رقم می زنند .

و 
سوسک 
 آه
وقتی که سوسک سخن می گوید. 
 
۶
من
  از تجسم بیگانگی این همه صورت، 
می ترسم
 
عضو بیگانه ی جامعه، به دلیل عجز از خودشناسی، عاجزاز جامعه شناسی است.
یعنی از جامعه، بیگانه است. 
 
همیشه چنین است:
رابطه عضو با اندام (جامعه) رابطه ای دیالک تیکی است:
 فرد با جامعه در وحدت و تضاد همزمان قرار دارد:
دیالک فرد و جامعه، فرمی از بسط و تعمیم دیالک تیک جزء و کل است.
 
شناخت جامعه (جامعه شناسی) ـ خواه و ناخواه ـ به خودشناسی می انجامد و خودشناسی به جامعه نشاسی.   
 
عضو بیگانه با جامعه، قبل از همه، بیگانه با خویشتن خویش است.
 
۷
من
  از تجسم بیگانگی این همه صورت، 
می ترسم
 
 بیگانگی اما به عنوان مفهومی فلسفی، بدان معنی است که فرد، از فرط خریت، دیالک تیک خالق و مخلوق را مخدوش می سازد.
یعنی خالق را مخلوق تصور می کند و مخلوق را خالق.
 
فویرباخ، فیلسوف بورژایی آلمان در قرن ۱۹، پدیده مذهب را با استفاده از مفهوم بیگانگی به توضیح برمی خیزد.
 
توضیح بدی نیست.
بهتر از هیچ است.
 
۸
من
  از تجسم بیگانگی این همه صورت، 
می ترسم
 
فرد بیگانه، چیزی را که خود می سازد، به مقام خدای خود ارتقا می دهد.
بعد از وحشت خدای خود ساخته به سجده در مقابل آن می افتد و حتی برای غلبه بر وحشت خود و رهایی از حیات وحشت بار خود، دست به دعا به درگاه خدای خود ساخته بلند می کند.
 
یکی از فرم های بسط و تعمیم مفهوم فلسفی بیگانگی، بت پرستی است.
 
در مفهوم فلسفی بت (صنم) نیز انواع و اقسام اصنام جاندار و بی جان، تجرید می یابند: 
 
الف
بت می تواند، چیز مادی مصنوعی ساخته شده از سنگ و چوب و خرما باشد.
 
عمر علیه السلام قبل از ایمان آوردن به اسلام، بتی از خرما داشت و در گوشه ای از بتکده کعبه گذاشته بود.
هر وقت گرسنه می شد، اندکی از آن می کند و می خورد.

ب
بت می تواند زنی و یا مردی باشد.
خانی و یا شیخی و یا شاهی باشد.

پ
بت می تواند کالایی باشد
خانه ای، آسمانخراشی، کشتی ئی، اوتومبیلی، هواپیمایی، باغی، مغازه ای و ملکی و مستغلاتی باشد.
کالا پرستی (فتیشیسم کالائی) هم فرمی از بسط و تعمیم مفهوم فلسفی بت پرستی و مفهوم فلسفی بیگانگی است.
 
سخن، بسیار است و فرصت، کم.
خواننده بهتر است که برای درک اشعار سرخ ترین سرخگل جهان، خودش آستین بالا بزند.
 
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر