۱۳۹۵ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

سیری در جهان بینی عبید زاکانی (۵۰)


تحلیل از
 یدالله سلطان پور

با سپاس از
پژواک
 
شخصی به دارالحکومه رفت 
و گفت:
 «از کسی پولی طلب دارم .
پس نمی دهد.»

گفتند: 
«آیا شاهدی داری؟»

گفت: 
«خدا ...»

گفتند:
«کسی را معرفی کن که قاضی او را بشناسد!»

پایان

این طنز عبید، در عین اختصار و ایجاز، طنز انتقادی ـ اجتماعی فوق العاده غنی و قوی است:

۱
گفتند:
«کسی را معرفی کن که قاضی او را بشناسد!»

در این طنز عبید یکی از رایج ترین تکیه کلام های مردم، «خدا شاهد است که ...» زیر ذره بین تحلیل قرار می گیرد.

این تکیه کلام را توده های شرمگین مردم پس از گذشتن آب ها از آسیاب ها به کار می برند.
مثلا به لاشخوری چیزی نسیه می فروشند و نمی توانند طلب خود را بازپس گیرند.
وقتی هم که کارد به استخوان می رسد و شکایت به محضر قاضی می برند، دست شان از سند و مدرک خالی است.
روی شان نشده چکی و یا نوشته ای از او بستانند و یا شاهدی زنده داشته باشند.

به همین دلیل ادعا می کنند که شخص شخیص خدا شاهد بوده است.

۲
گفتند:
«کسی را معرفی کن که قاضی او را بشناسد!»

عبید اما علاوه بر آن، وجود خدای کذایی را به طنز می کشد.
خدایی که در وجود بی چون و چرایش کسی کمترین تردیدی ندارد و برای اثبات وجودش می توان هزاران دلیل آورد، وقتی پای محک تجربه به میان می آید، سلب اعتبار می شود و تئولوژی رسوا می گردد.

خدایی که ظاهرا همه جا حضور دارد و از همه چیز با خبر است، به هنگام نیاز گم و گور می شود و نمی تواند شهادت دهد.

۳
گفتند:
«کسی را معرفی کن که قاضی او را بشناسد!»

عبید ضمنا انگشت بر حساس ترین جای حاکمیت و حکومت می نهد.
یعنی انگشت بر دارالحکومه (قوه قضائیه) می نهد تا اثبات کند که طبقه حاکمه فئودالی، حتی به تئولوژی یعنی به ایده ئولوژی طبقاتی خاص خود، ذره ای ایمان ندارد.
قاضی دادگستری قاضی القضات کل را، قاضی القضات روز قیامت را نه، می شناسد و نه، به رسمیت می شناسد.

این بدان معنی است که در عمل، در عالم تجربه و پراتیک، هر بنده خدایی، میلیون ها بار معتبر تر از خود خدای کذایی است.


عبید در این طنز همان نکته ای را تبیین می دارد که هوشنگ ابتهاج (سایه) پس از تجربه خونین جنایات اجامر جماران و جمکران تبیین داشته است:

یا رب چقدر فاصله ی دست و زبان است!

معنی تحت اللفظی:
خدایا، تضاد حرف با عمل چه عظیم است!

با توجه به کل شعر سایه هویت (یکسانی) موضوعی انتقاد اجتماعی ـ انقلابی عبید و سایه آشکار می گردد:
 
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
 
گر مرد رهی، غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
 
تو رهروی دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام، نشان است
 
آبی که بر آسود، زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که 
پیوسته روان است
 
از روی تو دل کندنم، آموخت زمانه
این دیده از آن رو ست که خونابه فشان است
 
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام، دل آدمیان است
 
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
 
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه 
کران تا به کران است
 
ای کوه، تو فریاد من 
ـ امروز ـ
شنیدی
دردی است در این سینه که همزاد جهان است
 
از داد و وداد (دوستی، همبستگی) 
آنهمه گفتند و نکردند
یا رب چقدر فاصله ی دست و زبان است!
 
خون می رود از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم 
افشردن جان است
 
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است.
 
پایان
ویرایش از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر