شیخ محمود شبستری
(۶۸۷ ـ ۷۴۰) هجری قمری
تحلیلی از
میمحا نجار
میمحا نجار
۱
ز عشقش سجدهٔ آدم نکردم
چو حق باشد، سوی آدم نگردم
ز عشقش سجدهٔ آدم نکردم
چو حق باشد، سوی آدم نگردم
این اما به لحاظ ایده ئولوژیکی به چه معنی است؟
۲
سعدی درست برعکس شیخ شبستر، ابلیس را به دلیل خودخواهی به تازیانه انتقاد می بندد:
در قاموس سعدی، ابلیس که بسان ملائکه و اجنه و شیاطین از آتش تشکیل شده است و نه از خاک، خود را برتر از حوا و آدم محسوب می دارد و با اتکاء بر تئوری نژادی (راسیسم) از سجده بر آندو خود داری می ورزد.
در ایده ئولوژی سعدی، ابلیس مظهر اگوئیسم (خودپرستی) است.
ابلیس در ایده ئولوژی فئودالی موجودی منفور است.
موجودی مطرود از درگاه الهی است.
۳
ابلیس اما در ایده ئولوژی شیخ شبستر، موجودی ایدئال است.
خداپرست حقیقی مطلق است.
ابلیس سرمشق و الگوی بی چون و چرای مؤمنین است.
۴
به قول اورانوس بنی سعدی، خاقانی هم همین موضع ایده ئولوژیکی را اتخاذ کرده است:
در داستان آفرینش
خدا از ابلیس می خواهد که انسان را سجده برد، نه خود او را:
و اذ قلنا للملائکة اُسجدوا لادم.
همه فرشتگان سجده می برند، به جز ابلیس.
خاقانی نیز به ابلیس حق می دهد که اشنای خاک نشده است:
هرگز وفا ز عالم خاکی ندید، کس
حق بود، دیو را که نشد آشنای خاک
حق بود، دیو را که نشد آشنای خاک
۴
هرگز وفا ز عالم خاکی ندید، کس
حق بود، دیو را که نشد آشنای خاک
هرگز کسی از دنیای خاکی وفا ندیده است.
حق با ابلیس بود که به خاک تمکین نکرد.
همانطور که اورانوس بنی سعدی به درستی توضیح می دهند، منظور خاقانی از خاک، حوا و آدم و بطور کلی، انسان است.
خاقانی عدم تمکین و کرنش ابلیس به آندو را می ستاید.
اورانوس بنی سعدی اما در فرمان خدا مبالغه می کنند:
خدا حتی بر طبق این آیهُ فقط گفته که به حوا و آدم سجده برند.
همین و بس.
نه کمتر و نه بیشتر.
خدای ادیان آسمانی مظهر اگوئیسم و کبر و نخوت است.
خدا، آسمانتصویر انتزاعی سلاطین و خوانین خونریز برده دار است.
۵
خاقانی در این بیت به تحقیر دنیای باقی می پردازد.
یعنی در سنت تئولوژی، عقبای واهی را بر دنیای باقی برتر می داند.
ما برای کشف ماهیت این موضعگیری خاقانی به کل شعر او نظر می اندازیم.
خاقانی این بیت را در مرثیه ای (قصیده ای) به مناسبت قتل امامی (احتمالا وابسته به طبقه حاکمه) سروده است:
در رثاء امام محمد بن یحیی خراسانی
و خفه شدن او به دست غزان
خاقانی
محنت برای مردم و مردم برای خاک
جز حادثات حاصل این تنگنای چیست
ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک
این عالمی است جافی و از جیفه موج زن
صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک
خواهی که جان به شط سعادت برون بری
بگریز از این جزیرهٔ وحشت فزای خاک
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز از این خرابهٔ نا دلگشای خاک
دوران آفت است، چه جویی سواد دهر
ایام صرصر است، چه سازی سرای خاک
هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت، کس
حق بود دیو را که نشد آشنای خاک
خود را به دست عشوهٔ ایام وامده
کز باد کس امید ندارد وفای خاک
اجزات چون به پای شب و روز سوده شد
تاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاک
خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت
پیدا ست تا چه مایه بود خون بهای خاک
لاخیر دان نهاد جهان و رسوم دهر
لاشئی شناس برگ سپهر و نوای خاک
چون وحش، پای بند سپهر و زمین مباش
منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک
ای مرد، چیست خود، فلک و طول و عرض او
دودی است قبه بسته، معلق و ورای خاک
شهباز گوهری، چه کنی قبه های دود
سیمر (سیمرغ) پیکری چه کنی توده های خاک
گردون کمان گروههٔ بازی است کاندر او
گل مهره ای است، نقطهٔ ساکن نمای خاک
تا کی ز مختصر نظری، جسم و جان نهی
این از فروغ آتش و آن از نمای خاک
جان، دادهٔ حق است، چه دانی مزاج طبع
زر، بخشش خور است، چه خوانی عطای خاک
خاقانیا جنیبت جان وا عدم فرست
کان، چرب آخورش، به از این سبز جای خاک
نحلی، جعل نه ای، سوی بستان قدس شو
طیری، نه عنکبوت، مشو کد خدای خاک
میلی ـ به هر بها ـ بخر و در دو دیده کش
باری نبینی این گهر بی بهای خاک
خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت
خورشید زیر سایهٔ ظلمت فزای خاک
گفتی پی محمد یحیی به ماتم اند
از قبهٔ ثوابت تا منتهای خاک
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بی کوه کی قرار پذیرد بنای خاک؟
از گنبد فلک ندی آمد به گوش او
کای گنبد تو کعبهٔ حاجت روای خاک
بر دست خاکیان خپه گشت آن فرشته خلق
ای کاینات واحزنا از جفای خاک
دید آسمان که در دهنش خاک می کنند
واگه نبد که نیست دهانش سزای خاک
ای خاک بر سر فلک، آخر چرا نگفت
کاین چشمهٔ حیات مسازید جای خاک
جبریل بر موافقت آن دهان پاک
می گوید از دهان ملایک صلای خاک
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شد شفای خاک
با عطرهای روضهٔ پاکش عجب مدار
گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک
سوگند هم به خاک شریفش که خورده نیست
زو به، نواله ای دهن ناشتای خاک
در ملت محمد مرسل نداشت کس
فاضل تر از محمد یحیی فنای خاک
آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ
و این کرد، گاه فتنه دهان را فدای خاک
کاو فر او که بود ضیا بخش آفتاب
کاو لطف او که بود کدورت زدای خاک
زان فکر و حلم چرخ و زمین بینصیب ماند
این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک
خاک درش خزاین ارواح دان چرخ
فیض کفش معادن اجساد زای خاک
سنجر به سعی دولت او بود دولتی
باد سیاستش شده مهر آزمای خاک
بی فر او چه سنجد تعظیم سنجری
بی پادشاه دین چه بود پادشای خاک
پاکا، منزها، تو نهادی به صنع خویش
در گردنای چرخ سکون و بقای خاک
خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع
خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک
خاقانی است، خاک درت، حافظش تو باش
ز این مشت آتشی که ندارند رای خاک
جوقی لئیم، یک دو سه کژ سیر و کوژ سار
چون پنج پای آبی و چون چار پای خاک
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر