۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

داش آکل (5)


صادق هدایت
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
  
·        هفت سال به همین منوال گذشت:
·        داش آکل از پرستاری و جانفشانی نسبت به زن و بچهٔ حاجی ذره ای فرو گذار نکرد.
·        اگر یکی از بچه های حاجی ناخوش می شد، شب و روز مانند یک مادر دلسوز به پای او شب زنده داری می کرد.

·         به آنها دلبستگی پیدا کرده بود، ولی علاقهٔ او به مرجان چیز دیگری بود و شاید همان عشق مرجان بود که او را تا این اندازه آرام و دست آموز کرده بود.

·        در این مدت همهٔ بچه های حاجی صمد از آب و گل در آمده بودند.


·        ولی، آنچه که نباید بشود شد و پیش آمد مهم روی داد:
·        برای مرجان شوهر پیدا شد، آنهم شوهری که هم پیرتر و هم بدگل تر از داش آکل بود.

·        از این واقعه خم به ابروی داش آکل نیامد، بلکه برعکس با نهایت خونسردی مشغول تهیهٔ جهاز شد و برای شب عقدکنان جشن شایانی آماده کرد.

·        زن و بچهٔ حاجی را دوباره به خانه شخصی خودشان برد و اطاق بزرگ ارسی دار را برای پذیرائی مهمان های مردانه معین کرد، همهٔ کله گنده ها، تاجرها و بزرگان شهر شیراز در این جشن دعوت داشتند.

·        ساعت پنج بعد از ظهر آن روز، وقتی که مهمان ها گوش تا گوش دور اطاق روی قالی ها و قالیچه های گرانبها نشسته بودند و خوانچه های شیرینی و میوه جلو آنها چیده شده بود، داش آکل با همان سر و وضع داشی قدیمش، با موهای پاشنه نخواب شانه کرده، ارخلق راه راه، شب بند قداره، شال جوزه گره، شلوار دبیت مشکی، ملکی کار آباده و کلاه طاسولهٔ نو نوار وارد شد.

·        سه نفر هم با دفتر و دستک دنبال او وارد شدند.

·        همه مهمان ها به سر تا پای او خیره شدند.

·        داش آکل با قدم های بلند جلو امام جمعه رفت، ایستاد و گفت:
·        «آقای امام، حاجی خدا بیامرز وصیت کرد و هفت سال آزگار ما را توی هچل انداخت.
·        پسر از همه کوچکترش که پنج ساله بود حالا دوازده سال دارد.
·        این هم حساب و کتاب دارائی حاجی است.

·        (اشاره کرد به سه نفری که دنبال او بودند.)

·        تا به امروز هم هرچه خرج شده با مخارج امشب همه را از جیب خود داده ام.

·        حالا دیگر ما به سی خودمان آنها هم به سی خودشان!»

·        تا اینجا که رسید بغض گلویش را گرفت، سپس بدون اینکه چیزی بیفزاید یا منتظر جواب بشود، سرش را زیر انداخت و با چشم های اشک آلود از در بیرون رفت.

·        در کوچه نفس راحتی کشید، حس کرد که آزاد شده و بار مسئولیت از روی دوشش برداشته شده، ولی دل او شکسته و مجروح بود.

·        گام های بلند و لاابالی بر می داشت.

·        همین طور که می گذشت خانهٔ ملا اسحق عرق کش جهود را شناخت، بی درنگ از پله های نم کشیدهٔ آجری آن داخل حیاط کهنه و دود زده ای شد که دور تا دورش اطاق های کوچک کثیف با پنجره های سوراخ سوراخ مثل لانهٔ زنبور داشت و روی آن حوض خزه سبز بسته بود.

·        بوی ترشیده، بوی پرک و سردابه های کهنه در هوا پراکنده بود.

·        ملا اسحق لاغر با شبکلاه چرک و ریش بزی و چشم های طماع جلو آمد، خندهٔ ساختگی کرد.

·        داش آکل به حالت پکر گفت:

·        «جون جفت سبیل هایت یک بطر خوبش را بده، گلوی مان را تازه بکنیم.»

·        ملا اسحق سرش را تکان داد، از پلکان زیر زمین پائین رفت و پس از چند دقیقه با یک بطری بالا آمد.

·        داش آکل بطری را از دست او گرفت، گردن آن را بجرز دیوار زد، سرش پرید، آن وقت تا نصف آن را سر کشید.

·        اشک در چشم هایش جمع شد.

·        جلو سرفه اش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاک کرد.

·        پسر ملا اسحق که بچهٔ زردنبوی کثیفی بود، با شکم بالا آمده و دهان باز و مفی که روی لبش آویزان بود، به داش آکل نگاه می کرد.

·        داش آکل انگشتش را زد زیر در نمکدانی که در طاقچهٔ حیاط بود و در دهنش گذاشت.

·        ملا اسحق جلو آمد، دوش داش آکل زد و سر زبانی گفت:
·        «مزهٔ لوطی خاک است!»

·        بعد دست کرد زیر پارچهٔ لباس او و گفت:
·        «این چیه که پوشیدی؟
·        این ارخلق حالا دور افتاده.
·        هر وقت نخواستی من خوب می خرم.»

·        داش آکل لبخند افسرده ای زد.

·        از جیبش پولی در آورد، کف دست او گذاشت و از خانه بیرون آمد.

·        تنگ غروب بود.

·        تنش گرم و فکرش پریشان بود و سرش درد می کرد.

·        کوچه ها هنوز در اثر باران بعد از ظهر نمناک بودند و بوی کاه گل و بهار نارنج در هوا پیچیده بود.

·        صورت مرجان، گونه های سرخ، چشم های سیاه و مژه های بلند با چتر زلف که روی پیشانی او ریخته بود، محو و مرموز جلو چشم داش آکل مجسم شده بود.

·        زندگی گذشتهٔ خود را به یاد آورد، یاد گارهای پیشین از جلو او یک به یک رد می شدند.

·        گردش هائی که با دوستانش سر قبر سعدی و بابا کوهی کرده بود، به یاد آورد.

·        گاهی لبخند می زد، زمانی اخم می کرد.

·        ولی چیزی که برایش مسلم بود این بود که از خانهٔ خودش می ترسید.

·        آن وضعیت برایش تحمل ناپذیر بود.

·        مثل این بود که دلش کنده شده بود.

·        می خواست برود دور بشود.

·        فکر کرد بازهم امشب عرق بخورد و با طوطی درد دل بکند!

·        سر تا سر زندگی برایش کوچک و پوچ و بی معنی شده بود.

·        در این ضمن شعری به یادش افتاد، از روی بی حوصلگی زمزمه کرد:

«به شب نشینی زندانیان برم حسرت،
که نقل مجلس شان،  دانه های زنجیر است.»

·        آهنگ دیگری به یاد آورد، کمی بلندتر خواند:

«دلم دیوانه شد، ای عاقلان، آرید،  زنجیری،
که نبود چارهٔ دیوانه جز زنجیر، تدبیری.»

·        این شعر را با لحن نا امیدی و غم و غصه خواند، اما مثل اینکه حوصله اش سر رفت، یا فکرش جای دیگر بود خاموش شد.

ادامه دارد.

۱ نظر:

  1. داش آ‌کل باجوانمردیش و وجدان پاکش وظیفه انسانیش را بانجام رساند ولی درحق خودشوقلب عشقش ضربه زد وحالا باتاسف روزگار بگزراند درنهایت امید ست که کارش بجنون نینجامد

    پاسخ دادنحذف