صادق
هدایت
ویرایش از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
·
هفت سال به همین منوال گذشت:
·
داش آکل از پرستاری و جانفشانی نسبت به زن و بچهٔ حاجی
ذره ای فرو گذار نکرد.
·
اگر یکی از بچه های حاجی ناخوش می شد، شب و روز مانند یک
مادر دلسوز به پای او شب زنده داری می کرد.
·
به آنها دلبستگی پیدا کرده
بود، ولی علاقهٔ او به مرجان چیز دیگری بود و شاید همان عشق مرجان بود که او را تا
این اندازه آرام و دست آموز کرده بود.
·
در این مدت همهٔ بچه های حاجی صمد از آب و گل در آمده
بودند.
·
ولی، آنچه که نباید بشود شد و پیش آمد مهم روی داد:
·
برای مرجان شوهر پیدا شد، آنهم شوهری که هم پیرتر و هم
بدگل تر از داش آکل بود.
·
از این واقعه خم به ابروی داش آکل نیامد، بلکه برعکس با
نهایت خونسردی مشغول تهیهٔ جهاز شد و برای شب عقدکنان جشن شایانی آماده کرد.
·
زن و بچهٔ حاجی را دوباره به خانه شخصی خودشان برد و
اطاق بزرگ ارسی دار را برای پذیرائی مهمان های مردانه معین کرد، همهٔ کله گنده ها،
تاجرها و بزرگان شهر شیراز در این جشن دعوت داشتند.
·
ساعت پنج بعد از ظهر آن روز، وقتی که مهمان ها گوش تا
گوش دور اطاق روی قالی ها و قالیچه های گرانبها نشسته بودند و خوانچه های شیرینی و
میوه جلو آنها چیده شده بود، داش آکل با همان سر و وضع داشی قدیمش، با موهای پاشنه
نخواب شانه کرده، ارخلق راه راه، شب بند قداره، شال جوزه گره، شلوار دبیت مشکی، ملکی
کار آباده و کلاه طاسولهٔ نو نوار وارد شد.
·
سه نفر هم با دفتر و دستک دنبال او وارد شدند.
·
همه مهمان ها به سر تا پای او خیره شدند.
·
داش آکل با قدم های بلند جلو امام جمعه رفت، ایستاد و
گفت:
·
«آقای امام، حاجی خدا بیامرز وصیت کرد و هفت سال آزگار
ما را توی هچل انداخت.
·
پسر از همه کوچکترش که پنج ساله بود حالا دوازده سال
دارد.
·
این هم حساب و کتاب دارائی حاجی است.
·
(اشاره کرد به سه نفری که دنبال او بودند.)
·
تا به امروز هم هرچه خرج شده با مخارج امشب همه را از
جیب خود داده ام.
·
حالا دیگر ما به سی خودمان آنها هم به سی خودشان!»
·
تا اینجا که رسید بغض گلویش را گرفت، سپس بدون اینکه
چیزی بیفزاید یا منتظر جواب بشود، سرش را زیر انداخت و با چشم های اشک آلود از در
بیرون رفت.
·
در کوچه نفس راحتی کشید، حس کرد که آزاد شده و بار
مسئولیت از روی دوشش برداشته شده، ولی دل او شکسته و مجروح بود.
·
گام های بلند و لاابالی بر می داشت.
·
همین طور که می گذشت خانهٔ ملا اسحق عرق کش جهود را
شناخت، بی درنگ از پله های نم کشیدهٔ آجری آن داخل حیاط کهنه و دود زده ای شد که
دور تا دورش اطاق های کوچک کثیف با پنجره های سوراخ سوراخ مثل لانهٔ زنبور داشت و
روی آن حوض خزه سبز بسته بود.
·
بوی ترشیده، بوی پرک و سردابه های کهنه در هوا پراکنده
بود.
·
ملا اسحق لاغر با شبکلاه چرک و ریش بزی و چشم های طماع
جلو آمد، خندهٔ ساختگی کرد.
·
داش آکل به حالت پکر گفت:
·
«جون جفت سبیل هایت یک بطر خوبش را بده، گلوی مان را
تازه بکنیم.»
·
ملا اسحق سرش را تکان داد، از پلکان زیر زمین پائین رفت
و پس از چند دقیقه با یک بطری بالا آمد.
·
داش آکل بطری را از دست او گرفت، گردن آن را بجرز دیوار
زد، سرش پرید، آن وقت تا نصف آن را سر کشید.
·
اشک در چشم هایش جمع شد.
·
جلو سرفه اش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاک کرد.
·
پسر ملا اسحق که بچهٔ زردنبوی کثیفی بود، با شکم بالا
آمده و دهان باز و مفی که روی لبش آویزان بود، به داش آکل نگاه می کرد.
·
داش آکل انگشتش را زد زیر در نمکدانی که در طاقچهٔ حیاط
بود و در دهنش گذاشت.
·
ملا اسحق جلو آمد، دوش داش آکل زد و سر زبانی گفت:
·
«مزهٔ لوطی خاک است!»
·
بعد دست کرد زیر پارچهٔ لباس او و گفت:
·
«این چیه که پوشیدی؟
·
این ارخلق حالا دور افتاده.
·
هر وقت نخواستی من خوب می خرم.»
·
داش آکل لبخند افسرده ای زد.
·
از جیبش پولی در آورد، کف دست او گذاشت و از خانه بیرون
آمد.
·
تنگ غروب بود.
·
تنش گرم و فکرش پریشان بود و سرش درد می کرد.
·
کوچه ها هنوز در اثر باران بعد از ظهر نمناک بودند و بوی
کاه گل و بهار نارنج در هوا پیچیده بود.
·
صورت مرجان، گونه های سرخ، چشم های سیاه و مژه های بلند
با چتر زلف که روی پیشانی او ریخته بود، محو و مرموز جلو چشم داش آکل مجسم شده
بود.
·
زندگی گذشتهٔ خود را به یاد آورد، یاد گارهای پیشین از
جلو او یک به یک رد می شدند.
·
گردش هائی که با دوستانش سر قبر سعدی و بابا کوهی کرده
بود، به یاد آورد.
·
گاهی لبخند می زد، زمانی اخم می کرد.
·
ولی چیزی که برایش مسلم بود این بود که از خانهٔ خودش می
ترسید.
·
آن وضعیت برایش تحمل ناپذیر بود.
·
مثل این بود که دلش کنده شده بود.
·
می خواست برود دور بشود.
·
فکر کرد بازهم امشب عرق بخورد و با طوطی درد دل بکند!
·
سر تا سر زندگی برایش کوچک و پوچ و بی معنی شده بود.
·
در این ضمن شعری به یادش افتاد، از روی بی حوصلگی زمزمه
کرد:
«به
شب نشینی زندانیان برم حسرت،
که
نقل مجلس شان، دانه های زنجیر است.»
·
آهنگ دیگری به یاد آورد، کمی بلندتر خواند:
«دلم
دیوانه شد، ای عاقلان، آرید، زنجیری،
که
نبود چارهٔ دیوانه جز زنجیر، تدبیری.»
·
این شعر را با لحن نا امیدی و غم و غصه خواند، اما مثل
اینکه حوصله اش سر رفت، یا فکرش جای دیگر بود خاموش شد.
ادامه دارد.

داش آکل باجوانمردیش و وجدان پاکش وظیفه انسانیش را بانجام رساند ولی درحق خودشوقلب عشقش ضربه زد وحالا باتاسف روزگار بگزراند درنهایت امید ست که کارش بجنون نینجامد
پاسخ دادنحذف