۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

نگهبان کوچولوی باغ وحش و گورخر


جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

·        نگهبان کوچولوی باغ وحش هر روز به دیدار همه جانورانش می رود.

·        عقاب را در قفس مناسب به پرواز بلند، اسب آبی را در گودال های بزرگ آب، پنگوئین ها را، سگ های دریائی را، خوک ها را، روباه ها را و جانوران دیگر را نیز بازدید می کند.

·        وقتی نوبت دیدار با گورخر می رسد، حس می کند که او ناخشنود است.

·        گورخر تنهای تنها ـ زیر درخت نارون ـ  در محوطه خویش زندگی می کند.

·        «کسی توجهی به من ندارد!»، گورخر به نگهبان کوچولوی باغ وحش می گوید و حس می کند که موجودی بی ارج و ارزش است.

·        «هوم!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش می گوید.
·        چون واکنش دیگری نمی تواند از خود نشان دهد.

·        «من دلم می خواهد که حیوان بخصوصی باشم»، گورخر می گوید.
·        «پوست خانه خانه داشته باشم، نه خط خطی!»

·        «گورخر خانه خانه وجود ندارد»، نگهبان کوچولوی باغ وحش در جواب گورخر می گوید.
·        «هیچ جا در دنیا، گورخر خانه خانه یافت نمی شود!»

·        «چه بهتر.
·        پس من می خواهم اولین گورخر خانه خانه ی دینا باشم»، گورخر می گوید.
·        «بیا از من گورخر خانه خانه بساز!»

·        چون نگهبان کوچولوی باغ وحش حوصله خواهش و التماس هر روزه گورخر را ندارد، کوتاه می آید.
·        سطلی رنگ مشکی و فرچه ای تهیه می کند و طولی نمی کشد که گورخر خط خطی به گورخر خانه خانه بدل می گردد.

·        «گورخر کمیاب بی نظیر در سیاره زمین!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش به تابلوئی می نویسد و به دیوار قفس گورخر می آویزد.
·        «گورخر خانه خانه!»

·        طولی نمی کشد که مشتریان باغ وحش سر ریز می شوند و به تماشای حیوان کمیاب بی نظیر می پردازند.

·        گورخر از فرط شادی دست پاچه می شود و نمی داند که چه باید بکند.

·        در اکثر ساعات روز شاد است، تا اینکه ساعت سه بعد از ظهر، ابرهای تیره آسمان را فرا می گیرند و باران تندی ـ ناگهان ـ باریدن می گیرد.

·        چون گورخر «بخصوص کمیاب»، اصالت ندارد، رنگ سیاه از پیکرش شسته می شود و شکل مضحک و خنده داری پیدا می کند.

·        تماشاچی ها خنده شان می گیرد.

·        جانوران دور و بر هم خنده شان می گیرد.

·        ولی طوطی بلندتر از همه می خندد و دست بردار نیست.
·        از فرط خنده، چیزی نمی ماند که از درخت خویش سرنگون شود.

·        گورخر گریه اش می گیرد.
·        اما چون باران شدیدی باریده، کسی متوجه گریه هایش نمی شود.
·        گورخر از این روز به بعد، ناراضی تر از قبل است.

·        نگهبان کوچولوی باغ وحش مدت زیادی دنبال چاره می گردد، تا اینکه بالاخره تصمیم خود را می گیرد.

·        روزی از روزها جعبه چوبی بزرگی به باغ وحش آورده می شود، که حاوی گورخری است.


·        «نگاه کن!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش به گورخر ناراضی می گوید.
·        «من همسری برای تو آورده ام.»

·        از این به بعد دو گورخر در زیر درخت نارون با هم زندگی می کنند.

·        چون آقا گورخر خانم گورخر را دوست دارد، هر روز، صبح و ظهر و شام ـ  قدری ـ  قربان صدقه اش می رود.

·        بدین طریق گورخر ناراضی هم راضی و خشنود می شود و هوای گورخر خانه خانه شدن از سرش بیرون می رود.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر