۱۳۹۴ فروردین ۴, سه‌شنبه

نگهبان کوچولوی باغ وحش و شیر


نگهبان کوچولوی باغ وحش و شیر
جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
پیشکش به 
جناب جام و جم و اجنه و جانان جنت نشان جنت نشین
 
 • قفس شیرها درست در وسط باغ وحش بر روی تپه ای قرار دارد.

• شیر حیوان شاد و خوشبختی است.
• شیر ـ اغلب ـ آرام و بی صدا زیر آفتاب دراز می کشد و خواب می بیند.
• هرازگاهی ـ اما ـ برمی خیزد، یال های خود را تکان می دهد و غرشی مهیب سر می دهد.
• غرش شیر مثل رعدی در فضای باغ وحش می پیچید.
• «من پادشاه جانورانم!»

• با شنیدن غرش شیر، میمون ها، خرس ها، ببرها و پرنده ها سکوت می کنند و ماهی ها از ساختن حباب با هوا دست برمی دارند.
• برای اینکه شیر راست می گوید.

• شیر می غرد :
• «من شکوهمند و نیرومندم!» 

• «آری!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش می گوید.
• «حق با تو ست!
• اما تنبل و تن پرور هم هستی.
• نمی خواهی اندکی پا شوی و  در قفست قدم بزنی!»

• شیر آشفته سر می غرد :
• «برو پی کارت!
• و گرنه دماغت را گاز می گیرم!»
• شیر البته نه جدی، بلکه به شوخی می گوید.

• شیر آنگاه نشیمن بر زمین می نهد و خمیازه ای بلند می کشد.

• روزی از روزها ـ اما ـ شیر شروع کرده بود به اندیشیدن.
• چین بر چهره داشت و دم شیرانه اش تکان می خورد.

• «پرنده!» شیر از سینه سرخ که به دیدارش آمده بود، پرسید.
• «من از کجا به اینجا آمده ام؟»

• «نمی دانم!»، سینه سرخ در پاسخش گفت و برای استتار سرافکندگی خویش، به خاک زیر پایش نوک زد.

• «میمونک!»، شیر خطاب به میمون فریاد زد، که در قفس روبروئی نشسته بود.
• «من از کجا به اینجا آمده ام؟»

• اما ـ دریغا ـ که میمون ها هم نمی دانستند و از فرط شرمندگی شکم خود را می خاراندند.

• آنگاه شیر شروع به غرش کرد، تا اینکه بالاخره نگهبان کوچولوی باغ وحش را دید.

• «من از کجا به اینجا آمده ام؟»
• شیر از نگهبان کوچولوی باغ وحش هم پرسید.

• «تو از کویر زرد آمده ای!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش جواب داد.
• «آنجا که باد گله های شن را به پیش می راند و خورشید بی امان می تابد!»

• شیر به غرش برخاست :
• «من می خواهم به میهنم، به کویر زردم برگردم!»

• «کویر زرد از اینجا بسیار دور است»، نگهبان کوچولوی باغ وحش گفت.
• «چطوری می خواهی به کویر بروی؟»

• «پیاده می روم!»، شیر گفت.
• «در قفس را باز کن!»

• «در قفس را نمی توانم باز کنم!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش هراسزده گفت.
• «اجازه ندارم، در قفس را باز کنم!»

• «پس من هم اعتصاب غذا خواهم کرد و مریض خواهم شد»، شیر گفت و چشمانش را بست.

• شرایط نگرانی آوری پدید آمده بود.

• نگهبان کوچولوی باغ وحش با دستمال تک تک دگمه های نقره ای خود را برق انداخت و اندیشید.

• «چه باید کرد؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش از حیوانات دیگر پرسید.

• حیوانات دیگر پاسخ ندادند.
• چون چنین پرسش دشواری هرگز کسی از آنان نکرده بود.

• «بگذار برود!»، ناگهان، گربه وحشی گفت.
• «مگر نه اینکه شیر پادشاه جانوران است!»

• آنگاه نگهبان کوچولوی باغ وحش کلید بزرگ را برداشت و قفل قفس شیر را باز کرد.
• شیر سربلند و سرافراز از قفس بیرون شد.
• پانزده متر و بیست سانتیمتر رفت.
• آنگاه خیلی خسته شد.
• در قطعه زمینی زیر انوار آفتاب دراز کشید و خوابش برد.
• خوابش برد و در خواب دید که در کویر زرد است و در زیر آسمان فراخ مشغول شکار است.
• جهش های بزرگ به پیش برمی دارد و شن در زیر پایش به ابری از غبار بدل می گردد.

• «آه!
• چقدر دویدم!»، شیر زرین، پس از بیدار شدن، با خود گفت.

• شیر چنان خسته بود که بلافاصله به قفس خود رفت تا خستگی در کند.
• دیری است که در قفس خویش مانده است و راضی و خشنود است.

پایان


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر