۱۳۹۳ اسفند ۲۹, جمعه

در پشت در

شیروانی
 به پوششی از چوب، حلبی و یا آهن سفید اطلاق می شود که بر روی سقف بعضی از خانه ها می سازند .
نوعی خیمه چهار گوشه

 
محمد زهری
در پشت در
(تهران ـ ۱۷ تیر ۱۳۳۴)


عاشق با عشق آشنا ست، با معشوق هیچ آشنائی ندارد.
از کتاب «
سوانح العشاق» اثر
احمد غزالی


احمد غزالی  
(۴۵۲ - ۵۲۰ ه. ق)
از رسالات ادبیات عرفانی کلاسیک ایران 
احمد غزالی از عرفای و فقهای سدهٔ پنجم هجری در مذهب شافعی
اهل طوس و برادر کوچکتر امام محمد غزالی

 
 هلموت ریتر (۱۸۹۲ ـ ۱۹۷۱)
شرق شناس آلمانی
این اثر احمد غزالی نخستین بار توسط هلموت ریتر به ایرانیان معرفی می شود.

در گلاویز باد و باران است
خانه ام، دل گرفته، دور ز راه
عاجز از باد، شیروانی سرخ
خیس باران، دریچه و درگاه
 
گلاویز 
یعنی دست به یخه شدن خانه با باد و باران

تیرگی هست و چیره دستی شب
هولی از ابر، سایه می سازد
من تنها، به خویش رفته فرو
یاد من، رنگ مرده می بازد

آه، آن تب که کوفت در نبضم
شاعرم کرد، لیک رسوا کرد
درد من، درد بی زبانی بود
عشق آمد، زبان من وا کرد

در سکوت اتاق من، که در آن
جز هیاهوی باد و باران نیست،
«باز کن!»
ناگهان صدا برخاست.

دل فرو ریخت:
«پشت این در کیست؟!»

پاک کردم سرشک و پنجره چون
باز شد،
خیس شد، سر و مویم
گفتم ـ آشفته ـ :
«پشت این در کیست؟»


گفت:
«خود را، من و تو را، اویم!»
 
نور فانوس را که با خود داشت
تا که بشناسمش، به روی افشاند
تن نیلوفر زنی دیدم
که در او، چشم و مو، به شب می ماند

ز آشنائی، به روی رخسارش
رنگ و طرحی نیافت، خاطر من
همچنان ناشناسِ من، گرچه
پا فشردم به دوشِ یادِ کهن
 
شاید از نام او به یاد افتم
گفتم:
«ای ناشناس، نام تو چیست؟»
 
گفت:
«من، آشنای تو  ـ «...» ـ »
مانده در حیرتم که «...» کیست؟!


 شکنج یعنی پیچ و تاب، شکنجه و رنج

گفت:
«آخر، چگونه نشناسی
آنکه حسرت به حرف تلخ تو بست
این منم، آن شکسته بند قدیم
چیست در تو بجز شکنج شکست!»

«برده باران، امان من از دست
باد، رختم دریده با انگشت
در پناه تو می خزم، امشب
باز کن، آشنا، مرا شب کشت!»


او چه می گوید اینچنین با من
دل من در شگفتِ گفت و شنود
هر که بود، از درون مرا می سوخت
کی مرا دشمنی ز بیرون بود

تلخی ام، تلخی ضمیر من است
هر چه هستم، ز قالب خویشم
حرف او، با فریب، همپهلو ست
هست از این نورسیده، تشویشم

دل وحشی، از او نیاساید
راهم، انس غریب دور کند
«ناشناس است» و ز این شهادت دل
دست، چشم دریچه کور کند

در گلاویز باد و باران است
خانه ام
، دل گرفته، دور ز راه
عاجز از باد، شیروانی سرخ
خیس باران، دریچه و درگاه

در سکوت اتاق خود هستم
لیک آویز گوش، ضربه ی مشت
همرهش التجای دخترکی:
«باز کن، آشنا، مرا شب کشت!»

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر