۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

جهان بینی محمد زهری در آئینه آن و این (۳۵)

اثری از الوارو سیکوه ئیروز
محمد زهری
( ۱۳۰۵ ـ ۱۳۷۳)
دور ليلاج بهار است.
(دنیای سخن ۶۳، بهمن و اسفند ۱۳۷۳)
تحلیلی از
ربابه نون

«داور» را سپاس که عریضه ما را که یک روز سرد زمستانی بر در او نشسته بودیم، 
گرفت و مقرری صد تومانه‌ ای در حق ما معلوم کرد و گشایشی نسبی‌ پدیدار ساخت.
سال‌ های سختی بود و نامردمی اهل روزگار سخت تر.
در ملایر ما را به نام «غربتی» می‌‌ خواندند - یعنی‌ کولی - و در شیراز به اسم «مهاجر»
ده سال تمام اسیر این مضیقه‌ ها و تحقیر‌ها بودیم.
معاشرت با ما هراس آور بود.
وقتی‌ برادر جوانم در شیراز به مرگ مفاجات (مرگ ناگهانی) گرفتار آمد،
 به دنبال جنازه اش تا گورستان «دارالسلام» هیچکس نبود، جز من و پدرم.

در این فراز از «دور لیلاج بهار» محمد زهری، شرنگ فلسفه اجتماعی او به کام خواننده و شنونده ریخته می شود.
شرنگی بلحاظ ظاهر (فرم و نمود)، شبیه به شرنگ خیلی ها، ولی بلحاظ باطن (محتوا و ماهیت) از طرازی بکلی دیگر.

ما با شرنگی از این دست، در آثار مارکس و برشت، فروغ فرخزاد، نیما و کسرائی آشنا می شویم.
شرنگی زهر تر از زهر مهلک.
شرنگی سرشته به درد و دریغ.

۱
«داور» را سپاس که عریضه ما را که یک روز سرد زمستانی بر در او نشسته بودیم،  
گرفت و مقرری صد تومانه‌ ای در حق ما معلوم کرد و گشایشی نسبی‌ پدیدار ساخت.

دار و ندار کسی را دربار پهلوی غصب و تصاحب می کند که پایه های حکومتش بر شانه های او ست.
یعنی دار و ندار نه بیگانه ای را، بلکه یکی از اعضای طبقه حاکمه فئودالی را غصب و تصاحب می کند.

این رسم و روال همیشگی و همه جائی فئودالیسم بوده است.
چه بسا وزرای خردمند دربارها که نخست در ملأ عام مرتد و ملحد و محارب با خدا اعلام و رسوا می شوند تا دار و ندارشان یغما شود.

۲
از زبان جوانشیر بشنویم:
«نوشته اند که مردی را از نیشابور گرفته و به غزنه پیش سلطان محمود آوردند.
سلطان محمود گفت:
«می گویند قرمطی هستی.»

پاسخ داد:
«قرمطی نیستم ولی ثروتی دارم.
آنچه می خواهی بردار و این تهمت از من برگیر.»


سلطان محمود نیز بسان رضاشاه، تیشه بر ریشه طبقاتی خود می زند.
یعنی نه فقط اشرافیت فئودال کشورهای دیگر را، بلکه اعضای طبقه حاکمه خودی را سلب مالکیت می کند، به خاک سیاه می نشاند و به ذلت می کشاند.

۳

خردستیزی بی تردید، منشاء عینی و طبقاتی فئودالی و فرماسیونی داشته است.
این کسب و کار سلاطین فئودالی یاد آور همان حدیث «بر شاخه نشستن و همان شاخه از بن، بریدن است.»

ما در این جور موارد بهتر از هر جای دیگر با دیالک تیک طبقه حاکمه و هیئت حاکمه آشنا می شویم.

۴


«سلطان محمود از خوارزمشاه می خواهد تا حکمائی را که در دربار او هستند، یعنی بوعلی سینا، ابوریحان بیرونی، ابوسهل مسیحی را تحویل دهد.
خوارزمشاه با خود حکما در میان می گذارد و آنان جز ابوریحان، می گویند:
«ما نرویم».

اسباب سفر فراهم می کنند و سر به بیابان می گذارند.
سهل مسیحی در طول راه از بی آبی و تشنگی می میرد و بوعلی ـ به زحمت ـ جان سالم بدر می برد.»


این روایت جوانشیر از نحوه رفتار هیئت حاکمه فئودالی با دانشمندان (روشنفکریت، معمار روح جامعه) پرده برمی دارد.
هیئت حاکمه خردستیز فئودالی در این جور موارد تیشه بر ریشه پایگاه ایده ئولوژیکی ـ  فئودالی خویش فرود می آورد.
یعنی جامعه را سلب مالکیت روحی (فکری، فلسفی، علمی، هنری و غیره) می کند.
تیشه بر ریشه روح جامعه فئودالی فرود می آورد.

همین کار را رضاشاه و محمدرضاشاه نیز مو به مو تکرار می کنند:
ارانی ها و روزبه ها و صدها اندیشمند دیگر تخریب و اعدام می شوند.
ارواح کیمیا و کمیاب جامعه.

۵


«سلطان محمود به وزیر خویش ابوالعباس اسفراینی خشم می کند، وزیر از روی لجاج با پای خویش به زندان می رود و صورت اموال خود را پیش امیر می فرستد که تصاحب کند.
وزیر مایل نیست که به امر سلطان محمود به زندان رفته باشد و می کوشد با پای خود به زندان رفته و به سلطان بفهماند که زندان را به خدمت سلطان ترجیح می دهد.»

مراجعه کنید به «سیری در حماسه داد» در تارنمای دایرة المعارف روشنگری

آنچه رضاشاه و بعدها محمد رضا شاه  می کنند، کسب و کار همه سلاطین فئودالی در طول تاریخ بوده است.

خردستیزی (ایراسیونالیسم) با تسلیحات متنوعش از آسمان نازل نشده است، بلکه ثمره زهرآگین فرماسیون اجتماعی ـ اقتصادی فئودالی بوده است.
رضاشاه حتی سواد خواندن و نوشتن نداشته است.
یعنی علیرغم ثروت و قدرت، خواندن و نوشتن حتی نیاموخته است و بی سواد مرده است.

۶



همین کسب و کار خاندان پهلوی را دار و دسته خونخوار خمینی تداوم می بخشند:
ریشه اصلی مبارزه با دگر مذهبان و دگر اندیشان در همین سلب مالکیت است.
فریب آیه و روایت و حدیث و ضرب المثل را فقط کسانی می خورند که به جای مغز اندیشنده، شلغم در کدوی کله دارند.
پس از پیروزی ارتجاع فئودالی ـ فوندامنتالیستی ـ روحانی جا به جائی عظیم ثروت صورت می گیرد:
از سوئی ثروت ثروتمندان جامعه به بهانه بهائی، یهودی، منافق، مرتد، محارب، توده ای و غیره بودن و از سوی دیگر اضافه ارزش کلان از کار کمرشکن توده زحمت به کیسه گشاد هیئت حاکمه و طبقه حاکمه جدید منتقل می شود.
مساجد و مدارس مذهبی مجلل چیزی جز تجسم شرم انگیز ثروت غارت شده خلق نیستند.


۷

سال‌ های سختی بود و نامردمی اهل روزگار سخت تر.

شرنگ شعر محمد زهری در همین مقوله «نامردمی اهل روزگار» تبیین می یابد.
این نوعی انتقاد تلخ شاعر از جامعه خویش است.
این نوعی انتقاد از خویشتن خویش است.
این نوعی انتقاد از توده مردم دیار خویش است.


۸

سال‌ های سختی بود و نامردمی اهل روزگار سخت تر.

این انتقاد حکیم توده با تف و توهین و تحقیر علما و شعرای فاشیستی و فوندامنتالیستی از ریشه متفاوت و حتی متضاد است.
این انتقاد شاعر توده به درد و دریغ و تأسف و تأثر عمیق سرشته است.
این انتقاد به انتقاد افراد از فرزند و یا مادر ـ پدر و  یا خواهر ـ برادر شبیه است.
این نوعی انتقاد از خویش خویش و خویشتن خویش است.
این نوعی انتقاد از پروردگار خویش است.


۹

در ملایر ما را به نام «غربتی» می‌‌ خواندند - یعنی‌ کولی - و در شیراز به اسم «مهاجر»
ده سال تمام اسیر این مضیقه‌ ها و تحقیر‌ها بودیم.

در همین شکوه تلخ شاعر از خودستیزی جامعه پرده دریده می شود.
این انتقاد از خودستیزی ضمنا به معنی انتقاد از خردستیزی است که به احتمال قوی در اشعار شاعر طنین دهشت انگیزی خواهد یافت.

این اما به چه معنی است؟

۱۰


این بدان معنی است که توده «بی همه چیز» تحت تازیانه دهشت بار هیئت حاکمه فئودالی سلب خرد، خود اندیشی و خودمختاری شده است.
یعنی به عامل و آلت دست هیئت حاکمه بدل شده است.
به نیزه و تازیانه هیئت حاکمه متکی بر نیزه و تازیانه بدل شده است.
توده به همین دلیل به خودستیزی مبادرت ورزیده است.


۱۱
 
معاشرت با ما هراس آور بود.
وقتی‌ برادر جوانم در شیراز به مرگ مفاجات (مرگ ناگهانی) گرفتار آمد،
 به دنبال جنازه اش تا گورستان «دارالسلام» هیچکس نبود، جز من و پدرم.

اکنون نظر ما تأیید می شود:
تحت سیطره فاشیسم پهلوی، ایده ئولوژی فاشیستی توده ای می شود.
درست به همان سان که پس از سرنگونی خاندان پهلوی، همشیره فاشیسم، یعنی فوندامنتالیسم، توده ای خواهد شد.
آن سان که مادر، فرزند خود را لو خواهد داد.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر