۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

ماهی، ماهی است

ماهی، ماهی است

لئو لیونی
برگردان میم حجری
به یاد برادرم
حسین
و صداقت و صفای لایزالش!

• در برکه ای که در کنار جنگلی قرار داشت، بچه قورباغه ای و ماهی کوچولوئی در میان گیاهان آبزی زندگی می کردند.

• آندو دوست صمیمی یکدیگر بودند.

• یک روز صبح، بچه قورباغه متوجه شد که شب هنگام دو پای کوچک از بدنش بیرون آمده است.

• با خوشحالی گفت:
• «نگاه کن! نگاه کن! من قورباغه ام.»

• ماهی کوچولو گفت:
• «تو چطور می توانی قورباغه باشی، وقتی که تا همین دیروز مثل خود من ماهی بوده ای؟»

• بگو مگو بالا گرفت و آخر سر بچه قورباغه گفت:
• «ببین، دوست عزیز، قورباغه، قورباغه است و ماهی، ماهی است. کاری اش هم نمی شود کرد.»

• چند هفته بعد دو تا پای کوچک دیگر هم از قسمت جلوئی بدن او بیرون آمد و دم او رفته رفته کوتاهتر شد.

• و سرانجام در یکی از روزها، قورباغه راست راستکی ئی خود را از برکه بیرون کشاند و به مزرعه رساند.

• ماهی کوچولو که در این مدت بزرگتر شده بود، اغلب از خود می پرسید:
• «پس دوست چهارپای من کجا مانده؟»

• هفته ها پشت سر هم گذشتند و از قورباغه خبری نشد.

• تا اینکه .....

• یک روز صبح، صدای شیرجه ای بگوش رسید و گل های آبزی تکان خوردند.
• خودش بود.
• برگشته بود، شاد و خشنود.

• ماهی هیجانزده پرسید:
• «کجا بودی؟»

• قورباغه گفت:
• «در خشکی بودم. به خیلی جاها سر زدم و خیلی چیزهای عجیب و غریب دیدم.»

• ماهی پرسید:
• «چه چیزهای عجیب و غریبی دیدی؟»

• قورباغه با لحن اسرارآمیزی گفت:
• «پرنده ها را دیدم. پرنده ها را.»

• و سپس برای ماهی در باره پرنده ها صحبت کرد:
• «پرنده ها بال دارند. دو تا پا دارند و هزاران رنگ.»

• ماهی به حرف های رفیقش گوش می داد و تصور می کرد که پرنده ها ماهیان بزرگی اند که بدن شان از پرهای رنگارنگی پوشیده شده و می توانند پرواز کنند.

• ماهی بی صبرانه پرسید:
«دیگر چی دیدی؟»

• قورباغه گفت:
• «گاوها را دیدم. گاوها چهار تا پا داشتند، شاخ داشتند، علف می خوردند و پستان های پر شیر داشتند.
• و آدم ها را دیدم، زن ها را، مرد ها را و بچه ها را!
»

• او گفت و گفت و گفت تا اینکه تاریکی برکه را فرا گرفت.

• ولی ماهی شب تا سحر خوابش نبرد.

• سرش از نورها، رنگ ها و عکس های زیبا سرشار بود.

• آه !

• ای کاش او هم می توانست، مثل قورباغه به تماشای جهان زیبا برود!


• روزها پشت سر هم گذشتند، قورباغه رفت و ماهی تنها ماند.

• ماهی ماند، با رؤیاهایش از پرنده های پرنده، گاوهای چرنده و حیوانات حیرت انگیزی که لباس و شال و کفش و کلاه دارند و دوستش آنها را آدم می نامد!

• تا اینکه یک روز، ماهی تصمیم نهائی خود را گرفت:
• «من باید آنها را ببینم!»، با خود گفت.
• «هر چه بادا باد!»

• ضربه نیرومندی با دمش بر آب زد، تن خود را از برکه بر کند و با یک پرش به ساحل افکند.

• افتاد روی علف های خشک و گرم.

• هوا را گاز می زد، ولی نمی توانست نفس بکشد و حتی نمی توانست بجنبد.

• «کمک! کمک!»، داد زد.

• قورباغه که در آن نزدیکی ها مشغول شکار پروانه بود، صدای او را شنید.

• خود را به او رساند، از دم او گرفت و با بسیج همه توانش، او را دو باره در آب انداخت.

• ماهی لحظه ای سرش گیج رفت و سپس نفس عمیقی کشید.

• آب سرد و زلال به آبشش هایش جاری شد و او دوباره آرام گرفت و با تکان دادن دم خود، به چپ و راست و بالا و پایین شنا کرد.

• انوار آفتاب خود را به گیاهان آبزی می رساندند و لکه های رنگین نور ـ نرماهنگ ـ روی آب برکه پیش می رفتند.

• ماهی حالا فهمیده بود که دنیای خودش زیباترین دنیاها ست!

• روی آب آمد و بدوستش که روی برگ پهن نیلوفر آبی لم داده بود و تماشایش می کرد، لبخند زد و گفت:
• «حق با تو بود. ماهی، ماهی است!»

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر