۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

شبگرد کوچک و خرس

شبگرد کوچک و خرس
جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

• وقتی غروب می شود، مردم ده ـ نوازنده، دهقان، زن گلفروش، دخترک بادکنک فروش و شاعر ـ همه با هم، دم در خانه های شان می نشینند و از زمان های قدیم نقل می کنند.

• دهقان می گوید:

• «سابقا گرگ ها می آمدند و خرس ها»
• و خمیازه می کشد.

• و چون بقیه مردم هم خسته اند، پا می شوند و می روند که بخوابند.

• شبگرد کوچک تنها می ماند.

• شبگرد کوچک به ماه سلام می دهد، به ابرهای شتابزده می نگرد و به گشت شبانه آغاز می کند.

• وقتی که می خواهد از کوچه بیرون رود، ناگهان با خرسی روبرو می شود.

• شبگرد کوچک با خود می اندیشد:
• «خرس، دیگر وجود ندارد» و چشم هایش را می بندد.

• وقتی چشمانش را دو باره باز می کند، می بیند که خرس همچنان آنجا ست.

• شبگرد کوچک ـ دوستانه ـ به خرس سلام می دهد و می پرسد:
• «تو از زمان های قدیم می آئی؟»

• خرس می گوید:
• «برووم.»

• معنی «برووم» یا باید آری باشد و یا نه.

خرس پوست پشم آلود قهوه ای رنگش را تکان می دهد و به گردش در ده می پردازد.

• و شبگرد کوچک به دنبال او راه می افتد.

• وقتی خرس به استخر ده می رسد، به تماشای عکس خود در اب استخر می پردازد.

• شبگرد کوچک می گوید:
• «تو خرس زیبائی هستی!»

• او می داند که باید در مقابل قدیمی ها مؤدب باشد و ادامه می دهد:
• «بهتر است مواظب باشی و گرنه می افتی تو آب!»

• خرس دو باره به راه می افتد و خود را با احتیاط به خانه ها نزدیک می کند.
• بعد کله قهوه ای بزرگش را می رساند به پنجره خانه ها و به تماشای مردم در خانه ها می پردازد.

• شبگرد کوچک می گوید:
• «بهتر است که پائین بیائی.
• اگر مردم بیدار شوند و تو را ببینند، ترس شان می گیرد.
• آنها به دیدن خرس ها عادت نکرده اند.»

خرس پائین می آید و وارد باغ های گل می شود.

• و چون از گل های سفید خوشش می آید، به خوردن شان می پردازد.

• شبگرد کوچک با بر آشفتگی می گوید:
• «بس کن!
• خوردن گل ها ممنوع است!»

خرس دو باره راه می افتد، غمگین به نظر می رسد.

• شبگرد کوچک می گوید:
• «صبر کن!» و بعد شانه ای از جیبش بیرون آورد و بوسیله آن، به نواختن آهنگ کوتاهی می پردازد.

خرس گوش هایش را تیز می کند و بعد روی پاهای عقبی اش می ایستد و شروع به رقص می کند.
• غمش را فراموش می کند و رفته رفته خوشحال و خوشحال تر می شود.

• از آنجا که خوشحالی مثل سرخک مسری است، شبگرد کوچک هم شاد می شود.

• دست به دست خرس می دهد و شروع به رقص می کند.

• آندو با هم می رقصند، گه به سمت راست، گه به سمت چپ و گه در دایره می رقصند.

• وقتی سپیده می دمد و هوا روشن می گردد، شبگرد کوچک به خرس می گوید:
• «من می روم سراغ مردم.
• آنها باید تو را ببینند و به تو عادت کنند.
• چون، تو دوست منی!»

• اما وقتی می خواهد که خرس را نشان مردم دهد، می بیند که از خرس دیگر خبری نیست.

• شبگرد کوچک با خود می اندیشد:
• «شاید من فقط خواب خرس را دیده ام» و لبخند می زند.
• «اما اگر من دلم بخواهد، او دوباره پیشم خواهد آمد.
• چون او دوست من است.
• فقط کافی است که من چشمانم را ببندم و به او بیندیشم.»

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر