۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

جهان و جهان بینی هوشنگ ابتهاج (5)

تحلیل واره ای بر شعر تشویش
بخش دوم

امیر هوشنگ ابتهاج (سایه) (6 اسفند 1306)
شین میم شین

حکم چهارم
• جنگلی بودیم:
• شاخه در شاخه، همه آغوش
• ریشه در ریشه، همه پیوند
• وینک، انبوه درختانی تنهاییم.

• سایه در این حکم دیالک تیک فرد و جامعه را به شکل دیالک تیک جنگل و درخت بسط و تعمیم می دهد.

دیالک تیک فرد و جامعه خود نتیجه بسط و تعمیم دیالک تیک جزء و کل است.


• سایه اما بلافاصله دیالک تیک یاد شده را از هم می گسلد و برای هر کدام از اقطاب دیالک تیکی، وجودی مستقل قائل می شود.


• چنین کاری به معنی پیروی از متد متافیزیکی (ضد دیالک تیکی) است.


• هرگز یکی از دو قطب دیالک تیکی نمی تواند به تنهائی وجود داشته باشد.

• فرد هرگز نمی تواند در خارج از دیالک تیک فرد و جامعه به حیات خود ادامه دهد.

• چنین فردی ـ به قول مارکس ـ فقط در رمان های روبینسونی وجود دارد، نه در عالم رئال.


• روان شناس مارکسیستی به نام کلاوس هولتس کامپ پروفسور دانشگاه آزاد برلین می گفت، که «میمون ایزوله و تنها ـ حتی ـ میمون نیست»، چه برسد به انسان.

• اما صرفنظر از خطای متافیزیکی که در جهان کنونی شیوع بیمارگونه ای به خود گرفته، منظور سایه از این حکم چیست؟

• ملت ایران ـ ظاهرا ـ روزی جنگلی از درختان بوده که با ریشه و شاخه در پیوند با هم بوده اند و اکنون پیوند ریشه ای و شاخه ای آنها از هم گسسته و به درختانی تک افتاده، ایزوله و تنها بدل شده اند.


• سایه ظاهرا از روند رشد درختان نیز خبر ندارد.
• سایه ظاهرا از تئوری های داروین نیز بی خبر است.

• سایه برای مثال از تئوری معروف به «تنازع بقا» بی خبر است که از سوی سوسیال ـ داروینیسم بی شرمانه از عرصه طبیعت به جامعه بشری انتقال داده می شود تا با ناتورالیزه کردن روندهای اجتماعی به توجیه حقانیت استثمار انسان بوسیله انسان مبادرت ورزد:

• حال که در جهان گیاهان و جانوران قانون بقای قوی به ازای نابودی ضعیف حکمفرما ست، پس استثمار انسان بوسیله انسان نیز حقانیت طبیعی دارد:
• پس غاصبان زورمند وسایل تولید حق دارند که توده های بی زور فاقد وسایل تولید را مورد استثمار و ستم قرار دهند و از ثمره کار جسمی و روحی آنان انگلانه زندگی کنند.

سوسیال ـ داروینیسم با یاوه بی پایه اش به کنار، تئوری داروین در مورد گیاهان و جانوران نتیجه امپیریکی (آزمایشی ـ تجربی) پژوهش های عملی این خردمند بزرگ بیولوژی بوده است.

• در جنگل، رقابت بی رحمانه ای میان درختان برای تأمین مواد مورد نیاز از زمین ـ بوسیله ریشه ها ـ و از هوا ـ بوسیله برگ های شاخه ها ـ در جریان مدام است.


• اگر ریشه های درختان ـ به قول سایه ـ به هم پیوند خورده اند، نه از عشق و علاقه به یکدیگر، بلکه یا برای مکیدن شیره جان یکدیگر و یا برای داد و ستدی مفید برای هر دو بوده است، شاخه ها نیز به همین سان.


• اما بیولوژی به کنار، کی ملت ایران، ملت به معنی حقیقی کلمه بوده و کی ـ شاخه در شاخه ـ همه آغوش و ـ ریشه در ریشه ـ همه پیوند بوده است؟
• سایه برای این ادعا کدامین دلیل عینی ـ واقعی را در نظر داشته است؟

• منظور سایه به احتمال قوی، همان منظور مهدی بازرگان است:
• بازرگان در ایام نخست وزیری اش، آرزو داشت که همان ایثار چشم و گوش بسته دوران اوج جنبش توده ای ابدیت یابد.
• توده جوانان بیکار ـ مسحور از سمفونی سحرانگیز «انقلاب» ـ بی انتظار دستمزد، راهی املاک زمینداران شوند و یا در عرصه های دیگر جانفشانی کنند تا چرخ جهنم به روال همیشگی اش بچرخد.

• اما ایدئالیزه کردن لحظه های کوتاه در تاریخ ملت ها اشتباه بزرگی است.

• این لحظه های ایدئال هرگز عمر درازی نداشته اند و سرمستی آغازین به زودی جای خود را به هشیاری می دهد و سؤال و جواب آغاز می شود.

• آنگاه توده های غفلت زده «شاخه در شاخه همه آغوش» و «ریشه در ریشه، همه پیوند» در تشکیلات سیاسی و طبقاتی خویش کم و بیش گرد می آیند، تا برای مادیت بخشیدن به ایده های طبقاتی خویش تلاش ورزند.

• سایه ـ صرفنظر از این حقایق امور ـ به خطا از «انبوه درختان تنها» سخن می گوید.

• توده ها ـ حتی در بدترین پراکندگی ها ـ «انبوه درختان تنها» نبوده اند و نمی توانستند هم باشند.


• رشته های نامرئی و گسست ناپذیری توده ها را به هم پیوند می دهد، رشته هائی که آموزگار کبیر اکتبر با سرسختی بلشویکی خویش با صفت «مادی» توضیح شان می دهد:

• روابط و مناسبات اجتماعی مادی!

حکم پنجم

• مهربانی ـ به دل بسته ما ـ مرغی است

• کز قفس در نگشادیمش
• و به عذری که فضایی نیست،
• و اندر این باغ خزان خورده
• جز سموم ستم آورده، هوایی نیست،
• ره پرواز ندادیمش.

• مفهوم مرکزی این حکم را «مهربانی» تشکیل می دهد.
• ملت ایران که قبلا (کی؟) از شدت عشق و علاقه به همدیگر کلافه بودند، معلوم نیست که به چه دلیل مهربانی را در سینه خود محبوس می کنند و به بهانه های واهی، از نعمت خروج محرومش می سازند.

• در جهان بینی سایه همه چیزها، پدیده ها و سیستم ها در انزوا و تنهائی مطلق بسر می برند.

• مهربانی هم همین طور.

• اگر شاعر بودیم، می توانستیم از خود بپرسیم که آیا جماعت شاعر به هنگام سرایش شعر، می اندیشند و یا رسوبات ذهنی خود را بطور اوتوماتیک و بی تأمل، در قالب شعر می ریزند.

• سایه به احتمال قوی همان یاوه حافظ و یا دوست صمیمی اش، شهریار را ناخودآگاه باز تولید می کند و مثل سرکوفتی بر سر ملت مفلوک ایران می کوبد:


حافظ
• شـهر یاران بود و خاک مـهربانان این دیار
• مـهربانی کی سر آمد شـهر یاران را چـه شد؟

• مهر اما در سینه کذائی انسان ها هرگز به تنهائی حضور ندارد.
• مهر همواره با ضد دیالک تیکی خود همبستر است.
• مهر همواره دست به گریبان قهر است.
• مهر همواره در داربست دیالک تیک مهر و قهر وجود دارد.
• مهر و قهر چه بسا به یکدیگر بدل می شوند، بسان دیگر اقطاب دیالک تیکی اوبژکتیف و سوبژکتیف.

• مهربانی خالص و بی غل و غش فقط در عالم خیال شعرای ایدئالیست وجود دارد و نه در عالم واقعی ـ عینی.


حکم ششم

• هستی ما که چو آیینه

• تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز،
• نه صفا و نه تماشا، به چه کار آمد؟

• سایه در این حکم، دیالک تیک زندگی و مرگ را به شکل دیالک تیک آئینه و سنگ بسط و تعمیم می دهد.

• انتقاد و ایراد سایه این است که مخاطبان او آئینه هستی را از وحشت سنگ انداز به سینه فشرده اند.


• این شیوه عمل، در عین حال به معنی پیروی از عقل سلیم و غریزه بقا ست.


• حال که همگنان سایه هستی را پاس داشته اند، مورد انتقاد شاعر قرار می گیرند.

• دلیل شاعر این است که آئینه هستی نجات یافته به هر ذلت فاقد صفا و تماشا ست.
• به عبارت دیگر، چون آئینه هستی انسان ها از صفا و تماشا تهی است، پس تلاش برای حفظ آن از گزند سنگ انداز بیهوده بوده است.

• اکنون این سؤال پیش می آید که کدام بر کدام تقدم دارد؟


• آئینه هستی فی نفسه و یا صفا و تماشا؟


• منظور سایه از این انتقاد کدام است؟

• انسان ها می بایستی از هستی خود بگذرند تا هستی شان صفا و تماشا کسب کند؟
• انسان ها می بایستی خطر کنند تا زندگی شان ارزش زندگی داشته باشد؟

• انگار حفظ حیات در جهنمی که در هر قدم چاهی عفن دهن باز کرده و در هر گوشه ای دشمنی به رنگی کمین کرده، کار آسانی است؟

• پشت سر این هستی ستائی هستی ستیز کدامین گرایش فلسفی و جهان بینانه نهان شده است؟

• اگر جوانشیر در خندق کفتارها شقه شقه نشده بود، می گفت که این همان تئوری «یا همه چیز، یا هیچ چیز» است.


• این گرایش سایه ماکسیمالیسم نام دارد که در نهایت به نیهلیسم منتهی می شود.


• هر موجود زنده ای از حشره تا انسان ـ قبل از همه ـ با بسیج قوای عقلی و غریزی خویش به حفظ نفس مبادرت می ورزد.

• وجود بر شعور تقدم دارد.
• اول باید هستی را تضمین کرد، اول باید چاردیواری برای نجات از گرما و سرما و درنده ها برپا کرد، بعد به تزیین آن کمر بست.
• باید ببینیم که سایه چه آلترناتیوی برای همگنان مفلوک خویش عرضه می کند.

حکم هفتم

• دشمنی دل ها را با کین خوگر کرد

• دست ها با دشنه همدستان گشتند
• و زمین از بدخواهی به ستوه آمد
• ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد
• وینک از سینه دوست
• خون فرو می ریزد!

• قبل از تحلیل این حکم، به گفته های پیشین سایه نظری باندازیم:
• جنگلی بودیم، مهربان با هم.
• اما بدلیلی که کس نمی داند، مهربانی را در سینه خود حبس کردیم.
• از آئینه هستی خود در هراس از سنگ انداز پاسداری کردیم.
• آئینه هستی مان اما بی صفا و تماشا ماند.
• تا اینکه ناگهان سر و کله دشمنی پیدا شد.

• پس بدین طریق، مهربانی کذائی در دل انسان ها تنها نبوده است.

• پس همانطور که گفتیم، نه مهربانی بی غل و غش، بلکه دیالک تیکی از مهر و قهر، دیالک تیکی از دوستی و دشمنی در دل ما وجود داشته است.

• در قاموس سایه، چون انسان ها مهربانی را فعال نکردند، دشمنی نیرو گرفت و دل ها را با کین خوگر کرد.

• در نتیجه دست ها با دشنه آشنا شدند، زمین از بدخواهی به ستوه آمد و از سینه دوست خون فواره زد.

• جهان بینی سایه از این قرار است:
• همه چیز به اراده انسان ها وابسته است.
• انسان ها خودمختار مطلق اند.
• اگر بخواهند به راحتی آب خوردن می توانند مهربان باشند و بهشت برین را بر جهنم زمین برپا دارند.

• این همان اراده گرائی معروف خاص و عام است.

• این همان وولونتاریسم است.
• این همان جهان بینی آنارشیستی است.

• مرید حافظ خودمختاری ستیز باشی و اختیار را بی محابا به کرسی بنشانی!

• پس با فرمان خواجه شیراز که «رضا به داده بده وز جبین گره بگشا که بر من و تو در اختیار نگشاده است» چه باید کرد؟


• حافظ که به جای خود، با دیالک تیک جبر و اختیار هگل و مارکس و لنین چه باید کرد که نقش تعیین کننده را از آن جبر می دانند و اختیار را به میزان «درک جبر» محدود می کنند.


• مگر جامعه و جهان شهر هرت است که هر کس هر چه دلش خواست بکند و یا نکند؟

• مگر می شود در سپیده دم قرن بیست و یکم با مفاهیم انتزاعی قرون وسطائی از قبیل مهربانی و دشمنی به درک جامعه و جهان نایل آمد؟


حکم هشتم

• دوست، کاندر بر وی گریه انباشته را نتوانی سر داد،

• چه توان گفتش؟
• بیگانه ست.

• سایه در این حکم به تعیین معیاری عینی برای تمیز دوست از دشمن می پردازد:
• دوست در قاموس سایه، کسی است که در بر او بتوان گریه سرداد.

• اگر دوست به درد گریستن در بر او نخورد، برای سایه به بیگانه یعنی به دشمن بدل می شود.


گریه یکی از مقولات تعیین کننده در جهان بینی سایه است که باید مستقلا و مفصلا مورد حلاجی قرار گیرد.


• شعری از سایه نمی توان پیدا کرد که به نحوی از انحاء از مقوله گریه خالی باشد.


حکم نهم

• و سرایی،

• که به چشم انداز پنجره اش نیست درختی
• که او بر مرغی
• به فغان تو دهد پاسخ،
• زندان است.

• این هم معیاری عینی ـ واقعی برای تمیز سرا از زندان.

• هر سرائی که برای فغان تو پاسخگوئی نباشد، زندانی بیش نیست.


• همه چیز بطور سوبژکتیف تعریف و تعیین می شود.

• همه چیز در رابطه با گریه و آه و فغان سوبژکت زمینگیر تعریف و تعیین می شود.

• این چیزی جز سوبژکتیویسم ناب نیست.


ادامه دارد

۲ نظر:

  1. با درود های گرم

    به گمان من،اگر دراین تحلیلواره گوشه ی چشمی هم به پیام واقعی شاعریعنی فرا خوانی رنجبران ِ دچار تفرقه و پراکندگی ، به اتحاد و همبستگی شده بود،بی شک جانب انصاف بیشتر رعایت می گشت .
    با ارادت و دوستی

    پاسخحذف
  2. • با سلام و سپاس از فرهنگ گرامی
    • نظردهی های شما برای ما از سوئی نشاندهنده آن است که حداقل خردمند اندیشنده خودمختاری اندیشه های خام ما را می خواند و از سوی دیگر نشاندهنده این حقیقت امر است که کسی هست که فراتر از آنچه که در ذهن ما منعکس می شود، دریابد و بزرگوارانه در جهت رفع کوتاه بینی های ما برآید.
    • باز هم ما را با تیزبینی های خود دستگیر باشید.
    • خیلی ممنون

    پاسخحذف