شین میم شین
حکم چهارم
• جنگلی بودیم:• شاخه در شاخه، همه آغوش
• ریشه در ریشه، همه پیوند
• وینک، انبوه درختانی تنهاییم.
• سایه در این حکم دیالک تیک فرد و جامعه را به شکل دیالک تیک جنگل و درخت بسط و تعمیم می دهد.
• دیالک تیک فرد و جامعه خود نتیجه بسط و تعمیم دیالک تیک جزء و کل است.
• سایه اما بلافاصله دیالک تیک یاد شده را از هم می گسلد و برای هر کدام از اقطاب دیالک تیکی، وجودی مستقل قائل می شود.
• چنین کاری به معنی پیروی از متد متافیزیکی (ضد دیالک تیکی) است.
• هرگز یکی از دو قطب دیالک تیکی نمی تواند به تنهائی وجود داشته باشد.
• فرد هرگز نمی تواند در خارج از دیالک تیک فرد و جامعه به حیات خود ادامه دهد.
• چنین فردی ـ به قول مارکس ـ فقط در رمان های روبینسونی وجود دارد، نه در عالم رئال.
• روان شناس مارکسیستی به نام کلاوس هولتس کامپ پروفسور دانشگاه آزاد برلین می گفت، که «میمون ایزوله و تنها ـ حتی ـ میمون نیست»، چه برسد به انسان.
• اما صرفنظر از خطای متافیزیکی که در جهان کنونی شیوع بیمارگونه ای به خود گرفته، منظور سایه از این حکم چیست؟
• ملت ایران ـ ظاهرا ـ روزی جنگلی از درختان بوده که با ریشه و شاخه در پیوند با هم بوده اند و اکنون پیوند ریشه ای و شاخه ای آنها از هم گسسته و به درختانی تک افتاده، ایزوله و تنها بدل شده اند.
• سایه ظاهرا از روند رشد درختان نیز خبر ندارد.
• سایه ظاهرا از تئوری های داروین نیز بی خبر است.
• سایه برای مثال از تئوری معروف به «تنازع بقا» بی خبر است که از سوی سوسیال ـ داروینیسم بی شرمانه از عرصه طبیعت به جامعه بشری انتقال داده می شود تا با ناتورالیزه کردن روندهای اجتماعی به توجیه حقانیت استثمار انسان بوسیله انسان مبادرت ورزد:
• حال که در جهان گیاهان و جانوران قانون بقای قوی به ازای نابودی ضعیف حکمفرما ست، پس استثمار انسان بوسیله انسان نیز حقانیت طبیعی دارد:
• پس غاصبان زورمند وسایل تولید حق دارند که توده های بی زور فاقد وسایل تولید را مورد استثمار و ستم قرار دهند و از ثمره کار جسمی و روحی آنان انگلانه زندگی کنند.
• سوسیال ـ داروینیسم با یاوه بی پایه اش به کنار، تئوری داروین در مورد گیاهان و جانوران نتیجه امپیریکی (آزمایشی ـ تجربی) پژوهش های عملی این خردمند بزرگ بیولوژی بوده است.
• در جنگل، رقابت بی رحمانه ای میان درختان برای تأمین مواد مورد نیاز از زمین ـ بوسیله ریشه ها ـ و از هوا ـ بوسیله برگ های شاخه ها ـ در جریان مدام است.
• اگر ریشه های درختان ـ به قول سایه ـ به هم پیوند خورده اند، نه از عشق و علاقه به یکدیگر، بلکه یا برای مکیدن شیره جان یکدیگر و یا برای داد و ستدی مفید برای هر دو بوده است، شاخه ها نیز به همین سان.
• اما بیولوژی به کنار، کی ملت ایران، ملت به معنی حقیقی کلمه بوده و کی ـ شاخه در شاخه ـ همه آغوش و ـ ریشه در ریشه ـ همه پیوند بوده است؟
• سایه برای این ادعا کدامین دلیل عینی ـ واقعی را در نظر داشته است؟
• منظور سایه به احتمال قوی، همان منظور مهدی بازرگان است:
• بازرگان در ایام نخست وزیری اش، آرزو داشت که همان ایثار چشم و گوش بسته دوران اوج جنبش توده ای ابدیت یابد.
• توده جوانان بیکار ـ مسحور از سمفونی سحرانگیز «انقلاب» ـ بی انتظار دستمزد، راهی املاک زمینداران شوند و یا در عرصه های دیگر جانفشانی کنند تا چرخ جهنم به روال همیشگی اش بچرخد.
• اما ایدئالیزه کردن لحظه های کوتاه در تاریخ ملت ها اشتباه بزرگی است.
• این لحظه های ایدئال هرگز عمر درازی نداشته اند و سرمستی آغازین به زودی جای خود را به هشیاری می دهد و سؤال و جواب آغاز می شود.
• آنگاه توده های غفلت زده «شاخه در شاخه همه آغوش» و «ریشه در ریشه، همه پیوند» در تشکیلات سیاسی و طبقاتی خویش کم و بیش گرد می آیند، تا برای مادیت بخشیدن به ایده های طبقاتی خویش تلاش ورزند.
• سایه ـ صرفنظر از این حقایق امور ـ به خطا از «انبوه درختان تنها» سخن می گوید.
• توده ها ـ حتی در بدترین پراکندگی ها ـ «انبوه درختان تنها» نبوده اند و نمی توانستند هم باشند.
• رشته های نامرئی و گسست ناپذیری توده ها را به هم پیوند می دهد، رشته هائی که آموزگار کبیر اکتبر با سرسختی بلشویکی خویش با صفت «مادی» توضیح شان می دهد:
• روابط و مناسبات اجتماعی مادی!
حکم پنجم
• مهربانی ـ به دل بسته ما ـ مرغی است
• کز قفس در نگشادیمش
• و به عذری که فضایی نیست،
• و اندر این باغ خزان خورده
• جز سموم ستم آورده، هوایی نیست،
• ره پرواز ندادیمش.
• مفهوم مرکزی این حکم را «مهربانی» تشکیل می دهد.
• ملت ایران که قبلا (کی؟) از شدت عشق و علاقه به همدیگر کلافه بودند، معلوم نیست که به چه دلیل مهربانی را در سینه خود محبوس می کنند و به بهانه های واهی، از نعمت خروج محرومش می سازند.
• در جهان بینی سایه همه چیزها، پدیده ها و سیستم ها در انزوا و تنهائی مطلق بسر می برند.
• مهربانی هم همین طور.
• اگر شاعر بودیم، می توانستیم از خود بپرسیم که آیا جماعت شاعر به هنگام سرایش شعر، می اندیشند و یا رسوبات ذهنی خود را بطور اوتوماتیک و بی تأمل، در قالب شعر می ریزند.
• سایه به احتمال قوی همان یاوه حافظ و یا دوست صمیمی اش، شهریار را ناخودآگاه باز تولید می کند و مثل سرکوفتی بر سر ملت مفلوک ایران می کوبد:
حافظ
• شـهر یاران بود و خاک مـهربانان این دیار• مـهربانی کی سر آمد شـهر یاران را چـه شد؟
• مهر اما در سینه کذائی انسان ها هرگز به تنهائی حضور ندارد.
• مهر همواره با ضد دیالک تیکی خود همبستر است.
• مهر همواره دست به گریبان قهر است.
• مهر همواره در داربست دیالک تیک مهر و قهر وجود دارد.
• مهر و قهر چه بسا به یکدیگر بدل می شوند، بسان دیگر اقطاب دیالک تیکی اوبژکتیف و سوبژکتیف.
• مهربانی خالص و بی غل و غش فقط در عالم خیال شعرای ایدئالیست وجود دارد و نه در عالم واقعی ـ عینی.
حکم ششم
• هستی ما که چو آیینه
• تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز،
• نه صفا و نه تماشا، به چه کار آمد؟
• سایه در این حکم، دیالک تیک زندگی و مرگ را به شکل دیالک تیک آئینه و سنگ بسط و تعمیم می دهد.
• انتقاد و ایراد سایه این است که مخاطبان او آئینه هستی را از وحشت سنگ انداز به سینه فشرده اند.
• این شیوه عمل، در عین حال به معنی پیروی از عقل سلیم و غریزه بقا ست.
• حال که همگنان سایه هستی را پاس داشته اند، مورد انتقاد شاعر قرار می گیرند.
• دلیل شاعر این است که آئینه هستی نجات یافته به هر ذلت فاقد صفا و تماشا ست.
• به عبارت دیگر، چون آئینه هستی انسان ها از صفا و تماشا تهی است، پس تلاش برای حفظ آن از گزند سنگ انداز بیهوده بوده است.
• اکنون این سؤال پیش می آید که کدام بر کدام تقدم دارد؟
• آئینه هستی فی نفسه و یا صفا و تماشا؟
• منظور سایه از این انتقاد کدام است؟
• انسان ها می بایستی از هستی خود بگذرند تا هستی شان صفا و تماشا کسب کند؟
• انسان ها می بایستی خطر کنند تا زندگی شان ارزش زندگی داشته باشد؟
• انگار حفظ حیات در جهنمی که در هر قدم چاهی عفن دهن باز کرده و در هر گوشه ای دشمنی به رنگی کمین کرده، کار آسانی است؟
• پشت سر این هستی ستائی هستی ستیز کدامین گرایش فلسفی و جهان بینانه نهان شده است؟
• اگر جوانشیر در خندق کفتارها شقه شقه نشده بود، می گفت که این همان تئوری «یا همه چیز، یا هیچ چیز» است.
• این گرایش سایه ماکسیمالیسم نام دارد که در نهایت به نیهلیسم منتهی می شود.
• هر موجود زنده ای از حشره تا انسان ـ قبل از همه ـ با بسیج قوای عقلی و غریزی خویش به حفظ نفس مبادرت می ورزد.
• وجود بر شعور تقدم دارد.
• اول باید هستی را تضمین کرد، اول باید چاردیواری برای نجات از گرما و سرما و درنده ها برپا کرد، بعد به تزیین آن کمر بست.
• باید ببینیم که سایه چه آلترناتیوی برای همگنان مفلوک خویش عرضه می کند.
حکم هفتم
• دشمنی دل ها را با کین خوگر کرد
• دست ها با دشنه همدستان گشتند
• و زمین از بدخواهی به ستوه آمد
• ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد
• وینک از سینه دوست
• خون فرو می ریزد!
• قبل از تحلیل این حکم، به گفته های پیشین سایه نظری باندازیم:
• جنگلی بودیم، مهربان با هم.
• اما بدلیلی که کس نمی داند، مهربانی را در سینه خود حبس کردیم.
• از آئینه هستی خود در هراس از سنگ انداز پاسداری کردیم.
• آئینه هستی مان اما بی صفا و تماشا ماند.
• تا اینکه ناگهان سر و کله دشمنی پیدا شد.
• پس بدین طریق، مهربانی کذائی در دل انسان ها تنها نبوده است.
• پس همانطور که گفتیم، نه مهربانی بی غل و غش، بلکه دیالک تیکی از مهر و قهر، دیالک تیکی از دوستی و دشمنی در دل ما وجود داشته است.
• در قاموس سایه، چون انسان ها مهربانی را فعال نکردند، دشمنی نیرو گرفت و دل ها را با کین خوگر کرد.
• در نتیجه دست ها با دشنه آشنا شدند، زمین از بدخواهی به ستوه آمد و از سینه دوست خون فواره زد.
• جهان بینی سایه از این قرار است:
• همه چیز به اراده انسان ها وابسته است.
• انسان ها خودمختار مطلق اند.
• اگر بخواهند به راحتی آب خوردن می توانند مهربان باشند و بهشت برین را بر جهنم زمین برپا دارند.
• این همان اراده گرائی معروف خاص و عام است.
• این همان وولونتاریسم است.
• این همان جهان بینی آنارشیستی است.
• مرید حافظ خودمختاری ستیز باشی و اختیار را بی محابا به کرسی بنشانی!
• پس با فرمان خواجه شیراز که «رضا به داده بده وز جبین گره بگشا که بر من و تو در اختیار نگشاده است» چه باید کرد؟
• حافظ که به جای خود، با دیالک تیک جبر و اختیار هگل و مارکس و لنین چه باید کرد که نقش تعیین کننده را از آن جبر می دانند و اختیار را به میزان «درک جبر» محدود می کنند.
• مگر جامعه و جهان شهر هرت است که هر کس هر چه دلش خواست بکند و یا نکند؟
• مگر می شود در سپیده دم قرن بیست و یکم با مفاهیم انتزاعی قرون وسطائی از قبیل مهربانی و دشمنی به درک جامعه و جهان نایل آمد؟
حکم هشتم
• دوست، کاندر بر وی گریه انباشته را نتوانی سر داد،
• چه توان گفتش؟
• بیگانه ست.
• سایه در این حکم به تعیین معیاری عینی برای تمیز دوست از دشمن می پردازد:
• دوست در قاموس سایه، کسی است که در بر او بتوان گریه سرداد.
• اگر دوست به درد گریستن در بر او نخورد، برای سایه به بیگانه یعنی به دشمن بدل می شود.
• گریه یکی از مقولات تعیین کننده در جهان بینی سایه است که باید مستقلا و مفصلا مورد حلاجی قرار گیرد.
• شعری از سایه نمی توان پیدا کرد که به نحوی از انحاء از مقوله گریه خالی باشد.
حکم نهم
• و سرایی،
• که به چشم انداز پنجره اش نیست درختی
• که او بر مرغی
• به فغان تو دهد پاسخ،
• زندان است.
• این هم معیاری عینی ـ واقعی برای تمیز سرا از زندان.
• هر سرائی که برای فغان تو پاسخگوئی نباشد، زندانی بیش نیست.
• همه چیز بطور سوبژکتیف تعریف و تعیین می شود.
• همه چیز در رابطه با گریه و آه و فغان سوبژکت زمینگیر تعریف و تعیین می شود.
• این چیزی جز سوبژکتیویسم ناب نیست.
ادامه دارد
با درود های گرم
پاسخحذفبه گمان من،اگر دراین تحلیلواره گوشه ی چشمی هم به پیام واقعی شاعریعنی فرا خوانی رنجبران ِ دچار تفرقه و پراکندگی ، به اتحاد و همبستگی شده بود،بی شک جانب انصاف بیشتر رعایت می گشت .
با ارادت و دوستی
• با سلام و سپاس از فرهنگ گرامی
پاسخحذف• نظردهی های شما برای ما از سوئی نشاندهنده آن است که حداقل خردمند اندیشنده خودمختاری اندیشه های خام ما را می خواند و از سوی دیگر نشاندهنده این حقیقت امر است که کسی هست که فراتر از آنچه که در ذهن ما منعکس می شود، دریابد و بزرگوارانه در جهت رفع کوتاه بینی های ما برآید.
• باز هم ما را با تیزبینی های خود دستگیر باشید.
• خیلی ممنون