۱۳۹۸ دی ۱۵, یکشنبه

تأملی در سخنی از مریم فیروز راجع به صادق هدایت (۵)


صادق هدایت

ویرایش و تحلیل
از
ربابه نون

 
بخشی از خاطرات مریم فیروز 
 
 
سگ ولگرد
ادامه 
 
تمام عضلاتش، تمام تن و حواسش از اطاعت او خارج شده بود، بطوری که اختیار از دستش در رفته بود. – ولی دیری نکشید که با چوب و دسته‌بیل به هوار او آمدند و از راه آب بیرونش کردند.

پات گیج و منگ و خسته، اما سبک و راحت، همینکه به خودش آمد، به جستجوی صاحبش رفت. 
در چندین پس کوچه بوی رقیقی از او مانده بود. 
همه را سرکشی کرد
 و
 به 
فاصله‌های معینی
 از 
خودش
 نشانه گذاشت، 
تا خرابهٔ بیرون آبادی رفت، دوباره برگشت

 چون پات پی‌برد که صاحبش به میدان برگشته 
ولی از آنجا بوی ضعیف او داخل بوهای دیگر گم می شد،
 آیا صاحبش رفته بود و او را جا گذاشته بود؟ 

احساس اضطراب و وحشت گوارایی کرد. 

چطور پات می توانست
 بی‌صاحب!
 بی‌خدایش 
زندگی بکند، 
چون صاحبش برای او حکم یک خدا را داشت، 
اما در عین حال مطمئن بود که صاحبش به جستجوی او خواهد آمد. 

هراسناک در چندین جاده شروع بدویدن کرد 
 زحمت او بیهوده بود.

بالاخره شب، خسته و مانده به میدان برگشت، 
هیچ اثری از صاحبش نبود. 

چند دور دیگر در آبادی زد، عاقبت رفت دم راه آبی که آنجا سگ ماده بود، 
ولی جلو راه آب را سنگ‌چین کرده بودند. 

پات با حرارت مخصوصی زمین را با دستش کند که شاید بتواند داخل باغ بشود،
 اما غیرممکن بود.
 بعد از آنکه مأیوس شد، 
در همانجا مشغول چرت‌زدن شد.

نصف شب پات از صدای نالهٔ خودش از خواب پرید. 
هراسان بلند شد، در چندین کوچه پرسه زد، دیوارها را بو کشید و مدتی ویلان و سرگردان در کوچه‌ها گشت. 

بالاخره گرسنگی شدیدی احساس کرد. 
به
میدان که برگشت بوی خوراکی های جور بجور به مشامش رسید: 
بوی گوشت شب مانده 
بوی نان تازه و ماست، 
همهٔ آنها به هم مخلوط شده بود، 
ولی او در عین حال حس می کرد 
که 
مقصر است و وارد ملک دیگران شده،
 باید از این آدم هائی که شبیه صاحبش بودند
 گدائی بکند

 رقیب دیگری پیدا نشود 
که 
او را بتاراند، 
کم‌کم حق مالکیت اینجا را به دست بیاورد 
و 
شاید یکی ازین موجوداتی که خوراکی ها در دست آنها بود، 
از او نگهداری بکند.

با احتیاط و ترس و لرز جلو دکان نانوائی رفت که تازه باز شده بود 
و 
بوی تند خمیر پخته در هوا پراکنده شده بود، 
یکنفر که نان زیر بغلش بود به او گفت: 
«بیاه... بیاه!» 

صدای او چقدر به گوشش غریب آمد! و یک تکه نان گرم جلو او انداخت. 

پات هم پس از اندکی تردید، نان را خورد و دمش را برای او جنبانید. 
آن شخص، نان را روی سکوی دکان گذاشت، با ترس و احتیاط دستی روی سر پات کشید. 
بعد با هر دو دستش قلادهٔ او را باز کرد. 

چه احساس راحتی کرد! 
مثل اینکه 
همهٔ مسئولیت‌ها، قیدها و وظیفه‌ها 
را
 از 
گردن پات 
برداشتند. 
ولی همینکه دوباره دمش را تکان داد و نزدیک صاحب دکان رفت،
 لگد محکمی به پهلویش خورد و ناله‌کنان دور شد. 

صاحب دکان رفت به دقت دستش را لب جوی آب کر داد. 
هنوز قلادهٔ خودش را که جلو دکان آویزان بود 
می شناخت.

از آن روز، پات به جز لگد، قلوه سنگ و ضرب چماق چیز دیگری از این مردم عایدش نشده بود. 
مثل اینکه همهٔ آنها دشمن خونی او بودند و از شکنجهٔ او کیف می بردند!
 

پات حس می کرد وارد دنیای جدیدی شده که نه آنجا را از خودش می دانست و نه کسی به احساسات و عوالم او پی می برد.

 چند روز اول را به سختی گذرانید. 
ولی بعد کم‌کم عادت کرد. 

به علاوه سر پیچ کوچه، دست راست 
جائی را سراغ کرده بود که آشغال و زبیل در آن‌جا خالی می کردند
 و
 در میان زبیل بعضی تکه‌های خوشمزه مثل استخوان، چربی، پوست، کله ماهی و خیلی خوراک های دیگر که او نمی توانست تشخیص بدهد 
پیدا می شد. 

و بعد هم باقی روز را جلو قصابی و نانوائی می گذرانید. 
چشمش به دست قصاب دوخته شده بود، 
ولی بیش از تکه‌های لذیذ کتک می‌خورد
و 
با 
زندگی جدید خودش 
سازش پیدا کرده بود. 

از زندگی گذشته فقط یک مشت حالات مبهم و محو و بعضی بوها برایش باقی مانده بود و هر وقت به او خیلی سخت می‌گذشت، در این بهشت گمشدهٔ خود یکنوع تسلیت و راه فرار پیدا می کرد و بی‌اختیار خاطرات آن زمان جلوش مجسم می شد.
  
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر