۱۳۹۶ آذر ۱۵, چهارشنبه

شغالی گر و ماهی بلند (۷)



تحلیلی
از
میم حجری
 
منظور احمد شاملو از جمله زیر چیست:
ابلها مردا ، عدوى تو نيستم من ، انكار تو ام.
حسین
 
زبان شعر همه کس فهم نیست
 خاصه اگر در آن ایما و اشاره هم باشد 
اینجا می تواند مخاطب مثلا خمینی باشد
 که خطاب به او می گوید
 ای مرد ابله من دشمن تپ نیستم 
بلکه تو را انکار می کنم 
چون 
دشمنی با کسی 
به او وجهه می دهد
 اما
 انکار به معنی نیستی است 
که
 می تواند منطور کسی باشد 
که متعلق به این عصر و زمانه نباشد 
و
 انگار از اعماق تاریک تاریخ آمده باشد.

حریف
 
  همانطور که ذکرش گذشت،
تجلیل شاملو از شخصیت های توده ای
در
واقع
تجلیل از مرگ 
 است.

اگر
 ارانی و سیامک و کیوان و وارطان
زنده مانده بودند،
شاملو 
هرگز آنها را به درجه نخبه ارتقا نمی داد.

به همین دلیل
شاملو
از
مهدی رضایی ۱۸ ساله شهید
شیرآهنکوهمرد
می سازد
و
نه
از
مش مسعود رجوی
و
یا
مش فرخ سیستم نگهدار 
و
یا
مش فرج سر کوهی
 
 
اجامر اگزیستانسیالیسم
از قبیل ژان پل سارتر
هم
ارنست چه گوارا
را
به عرش اعلی برده اند.
 
ژان پل سارتر 
در
 ارنست چه گوارا
به
کشف نیهلیسم نایل آمده است.
 
البته این فقط یکی از دلایل است.
 
ما
برای کشف دلایل دیگر شاملو
سری به این اشعار او می زنیم:
 
 
 
شعر شاملو در تجلیل از ارانی

قصيده برای انسانِ ماهِ بهمن

تو نمی‌ دانی غریوِ یک عظمت
وقتی که در شکنجه‌ ی یک شکست نمی‌نالد
    چه کوهی‌ است.


تو نمی‌ دانی نگاهِ بی‌مژه‌ ی محکومِ یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره می‌ شود
  چه دریایی‌ است!

  
تو نمی‌ دانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
 چه زندگی‌ است.

تو نمی‌ دانی 

زندگی چیست،
 فتح چیست.

تو نمی‌دانی

 ارانی کیست

و نمی‌دانی 
هنگامی که
گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی
و 

لبانت به لبخندِ آرامش شکفت
و

 گلویت به انفجارِ خنده‌ ای ترکید،
و 

هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را
از استخوان‌ های پیکرش جدا کرده‌ ای
چگونه او طبلِ سُرخِ زندگی‌اش را به نوا درآورد
در نبضِ زیراب
در قلبِ آبادان،
و 

حماسه‌ ی توفانیِ شعرش را آغاز کرد
با سه دهان 

صد دهان 
هزار دهان
با

 سیصد هزار دهان
با

 قافیه‌ ی خون
با 

کلمه‌ ی انسان،
با 

کلمه‌ ی انسان 
کلمه‌ ی حرکت 
کلمه‌ ی شتاب
با 

مارشِ فردا
که

 راه می‌ رود
  می‌افتد 

برمی‌ خیزد
  برمی‌ خیزد 

برمی‌ خیزد 
می‌افتد
  برمی‌ خیزد 

برمی‌ خیزد
و
 به‌ سرعتِ انفجارِ خون در نبض
  گام برمی‌ دارد
و 

راه می‌ رود بر تاریخ، 
بر چین
بر 

ایران و یونان
 

انسان 
انسان 
انسان
 انسان… 
انسان‌ ها…
و 

که 
می‌ دود چون خون، شتابان
در رگِ تاریخ، 

در رگِ ویتنام، 
در رگِ آبادان
 
انسان 

انسان
 انسان 
انسان… 
انسان‌ ها…

و 

به مانندِ سیلابه که از سدْ،    
سرریز می‌ کند در مصراعِ عظیمِ تاریخش
از دیوارِ هزاران قافیه:
قافیه‌ ی دزدانه
قافیه‌ ی در ظلمت
قافیه‌ ی پنهانی
قافیه‌ ی جنایت
قافیه‌ ی زندان در برابرِ انسان
و  

قافیه‌ ای که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون»:
قافیه‌ ی لزج
قافیه‌ ی خون!


و 
سیلابِ پُرطبل
از دیوارِ هزاران قافیه‌ ی خونین گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان…
 

و
 از هر انسان سیلابه‌ ای از خون
و

 از هر قطره‌ ی هر سیلابه هزار انسان:
انسانِ بی‌ مرگ
انسانِ ماهِ بهمن
انسانِ پولیتسر
انسانِ ژاک‌ دوکور
انسانِ چین
انسانِ انسانیت
انسانِ هر قلب
  که در آن قلب، 

هر خون
  که 

در آن خون، هر قطره
انسانِ هر قطره
                  که 

از آن قطره، 
هر تپش
که از آن تپش، 

هر زندگی
یک انسانیتِ مطلق است.


و شعرِ زندگیِ هر انسان
که

 در قافیه‌ ی سُرخِ یک خون بپذیرد، پایان مسیحِ چارمیخِ ابدیتِ یک تاریخ است.

و 
انسان‌هایی که پا در زنجیر
به آهنگِ طبلِ خونِ شان می‌ سرایند تاریخِ شان را
حواریونِ جهانگیرِ یک دین‌اند.


و 
استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام رضای خودرویی را می‌ خشکاند
بر خرزهره‌ ی دروازه‌ ی یک بهشت.


و
 قطره‌ قطره‌ ی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است
سیلی‌ است
که

 پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ
  خراب می‌ کند


و 
سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر
دروازه‌ ای‌ است که سه نفر صد نفر هزار نفر
  که 

سیصد هزار نفر
از آن می‌ گذرند
رو به بُرجِ زمردِ فردا.


و 
معبرِ هر گلوله بر هر گوشت
دهانِ سگی‌ است که عاجِ گران‌ بهای پادشاهی را
در انوالیدی می‌ جَوَد.


و
 لقمه‌ ی دهانِ جنازه‌ ی هر بی‌ چیزْ پادشاه
 رضاخان!
شرفِ یک پادشاهِ بی‌ همه‌ چیز است.


و 
آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و 

آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و

 آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانه‌ ی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان
نامش نیست، انسان.


نه، نامش انسان نیست، انسان نیست
  من نمی‌ دانم چیست
  به جز یک سلطان!

  
□ 

اما بهارِ سرسبزی با خونِ ارانی
و 

استخوانِ ننگی در دهانِ سگِ انوالید!
  

  
و 
شعرِ زندگیِ او، با قافیه‌ ی خونش
و 

زندگیِ شعرِ من
  با خونِ قافیه‌ اش.
و 

چه بسیار
که

 دفترِ شعرِ زندگی‌ شان را
با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند.


چه بسیار
که کُشتند بردگیِ زندگی‌ شان را
تا آقاییِ تاریخِ شان زاده شود.


با سازِ یک مرگ، با گیتارِ یک لورکا
شعرِ زندگی‌ شان را سرودند
و 

چون من شاعر بودند
و 

شعر از زندگی‌ شان جدا نبود.

و 

تاریخی سرودند در حماسه‌ ی سُرخِ شعرِشان
که 

در آن
پادشاهانِ خلق
  با شیهه‌ ی حماقتِ یک اسب
  به سلطنت نرسیدند،
و 

آنها که انسان‌ ها را با بندِ ترازوی عدالتِ شان به دار آویختند
عادل نام نگرفتند.


جدا نبود شعرِشان از زندگی‌ شان
و 

قافیه‌ ی دیگر نداشت
جز انسان.


و 
هنگامی که زندگیِ آنان را بازگرفتند
حماسه‌ ی شعرِشان توفانی‌ تر آغاز شد
  در قافیه‌ ی خون.


شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
  با سیصد هزار دهان
شعری با قافیه‌ ی خون
  با کلمه‌ ی انسان
  با مارشِ فردا
شعری که راه می‌ رود، می‌افتد، برمی‌ خیزد، می‌ شتابد
و به سرعتِ انفجارِ یک نبض در یک لحظه‌ ی زیست
راه می‌ رود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران
و 

می‌ کوبد چون خون
در قلبِ تاریخ، در قلبِ آبادان
انسان انسان انسان انسان… انسان‌ها…

  

  
و دور از کاروانِ بی‌انتهای این همه لفظ، این همه زیست،
سگِ انوالیدِ تو می‌ میرد
با استخوانِ ننگِ تو در دهانش
استخوانِ ننگ
استخوانِ حرص
استخوانِ یک قبا بر تن سه قبا در مِجری
استخوانِ یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوانِ یک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوانِ بی‌ تاریخی.


پایان
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
 
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر